سجعگولغتنامه دهخداسجعگو. [ س َ ] (نف مرکب ) آنکه سخن مقفی گوید. (آنندراج ) : دین ورز و معرفت که سخندان سجعگوی در بر سلاح دارد و کس در حصار نیست .سعدی (گلستان ).
شجعاءلغتنامه دهخداشجعاء. [ ش َ ] (ع ص ) مؤنث اشجع. ج ، شُجع. (از اقرب الموارد). رجوع به اشجع شود. زن پردل و دلاور.(منتهی الارب ). شجیعة. (از اقرب الموارد). || دراز. (از اقرب الموارد). || ناقة شجعاء؛ شترماده ٔ سبک دست و پا در رفتن . (منتهی الارب ).
شجعاءلغتنامه دهخداشجعاء. [ ش ُ ج َ ](ع ص ، اِ) ج ِ شجاع . (اقرب الموارد). ج ِ شجیع. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به شجاع و شجیع شود.
شجوةلغتنامه دهخداشجوة. [ ش َ وَ ] (اِخ ) وادیی است . (منتهی الارب ). نام وادیی است به تهامه ازکوهی موسوم به فحل فرومیریزد. (از معجم البلدان ).
سجحاءلغتنامه دهخداسجحاء. [ س َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث اَسْجَح . || شتر ماده ٔ تمام خلقت . (منتهی الارب ). || بیوتهم علی سجح واحد؛ ای علی قدر واحد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، سجح .
گولغتنامه دهخداگو. (فعل امر) امراست از گفتن . بگو. خواه . خواهی . بگذار : ای نگارین ز تو رهیت گسست دلْش را گو به بخس و گو بگذار. آغاجی .بخندید صاحبدل نیکخوی که سهل است از این بیشتر گو بگوی . سعدی (بوستا