سرد کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی سرد کردن، باد زدن، یخ زدن، تهویهکردن، هوا دادن شاداب کردن، نیروی تازه دادن ازحرارت محفوظنگاه داشتن، حفاظ کشیدن
شرط کردنلغتنامه دهخداشرط کردن . [ ش َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عهد کردن . بر خود لازم گرفتن : چون در تاریخ شرطکردم که در اول نشستن بر پادشاهی خطبه بنویسم ... اکنون آن شرط نگاه دارم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588).شرطی کردم که تا بر تو نیایم <b
شریت کردنلغتنامه دهخداشریت کردن . [ ش َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بستن بار و بنه با طناب . (ناظم الاطباء).
سرد کردنلغتنامه دهخداسرد کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مقابل گرم کردن : شراب ممزوج و مروق باد در شکم انگیزد و در بندها آرد و معده و جگر را سرد کند. (نوروزنامه ). || آزردن و برجای نشاندن . افسرده کردن . سرزنش کردن . تنبیه کردن : یک دو تن را بانگ ز
سرد کردنلغتنامه دهخداسرد کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مقابل گرم کردن : شراب ممزوج و مروق باد در شکم انگیزد و در بندها آرد و معده و جگر را سرد کند. (نوروزنامه ). || آزردن و برجای نشاندن . افسرده کردن . سرزنش کردن . تنبیه کردن : یک دو تن را بانگ ز
سردمه کردنلغتنامه دهخداسردمه کردن . [ س َ دَ م َ / م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) حمله کردن . (ناظم الاطباء).
سردرگم کردندیکشنری فارسی به انگلیسیamaze, baffle, bamboozle, becloud, befog, bemuse, bewilder, disorient, distract, entangle, fog, muddle, mystify, perplex, puzzle, trip
سردسیرفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ گرمسیر] سرزمینی که هوای آن سرد باشد؛ ییلاق؛ جای سرد.۲. (صفت) بسیار سرد.