سرفرازلغتنامه دهخداسرفراز. [ س َ ف َ ] (نف مرکب ) کنایه از بلندی جاه و عزت و اعتبار و دولت . (برهان ) (ناظم الاطباء). باآبرو. باعزت . سربلند. بلندمرتبه . مهتر و بزرگ : چهل سال با شادکامی و نازبه داد و دهش بود آن سرفراز. فردوسی .بدو گ
سرفرازلغتنامه دهخداسرفراز. [ س َ ف َ ] (نف مرکب ) کنایه از بلندی جاه و عزت و اعتبار و دولت . (برهان ) (ناظم الاطباء). باآبرو. باعزت . سربلند. بلندمرتبه . مهتر و بزرگ : چهل سال با شادکامی و نازبه داد و دهش بود آن سرفراز. فردوسی .بدو گ
سرفرازلغتنامه دهخداسرفراز. [ س َ ف َ ] (نف مرکب ) کنایه از بلندی جاه و عزت و اعتبار و دولت . (برهان ) (ناظم الاطباء). باآبرو. باعزت . سربلند. بلندمرتبه . مهتر و بزرگ : چهل سال با شادکامی و نازبه داد و دهش بود آن سرفراز. فردوسی .بدو گ
ناسرفرازلغتنامه دهخداناسرفراز. [ س َ ف َ ] (ص مرکب ) پست . دون . فرومایه . ناسرافراز. مقابل سرفراز. رجوع به سرفراز شود : کتایون و آن مرد ناسرفرازمرا داشتند از چنین کار باز.فردوسی .
یلمه سرفرازلغتنامه دهخدایلمه سرفراز. [ ی َ م َ س َ ف َ ] (اِخ ) یکی از طوایف ایل قشقایی ایران ، مرکب از 300 خانوار است و در حوالی هونقان و کررویه مسکن دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 80).