سمر شدنلغتنامه دهخداسمر شدن . [ س َ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مشهور شدن . معروف شدن . داستان گشتن : ای حسن تو سمر بجهان زود حال ماچون حال عشق وامق و عذرا سمر شود.مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 175).از علم اگر شده ست علی در جه
آرامپز کردنsimmerواژههای مصوب فرهنگستانپختن مواد غذایی در مایعی مانند آب در درجۀ حرارتی پایینتر از نقطۀ جوش
چشمگیر، چشمگیرفرهنگ مترادف و متضاد۱. تماشایی ۲. قابل ملاحظه، شایانتوجه، زیاد، فراوان ۳. مهم، باارزش ۴. پرجلوه
سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ ] (ع مص ) افسانه گفتن . (برهان ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (از آنندراج ). افسانه کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || خواب نکردن بشب . (آنندراج ). || بیرون کردن چشم را یا شکستن آن را. (آنندراج ) (منتهی الارب ). کور کردن یا از حدقه برآوردن چشم را با میخ آهنین در آتش سر
سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ م َ ] (ع اِ) افسانه . (برهان ). حدیث لیل . (آنندراج ) (منتهی الارب ) : ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنرنکته تویی در سمر از نکت سندباد. منوچهری .برنه بکفم که کار عالم سمر است بشتاب که عمرت ای پسر درگ
سمر گردیدنلغتنامه دهخداسمر گردیدن . [ س َ م َ گ َدَ ] (مص مرکب ) افسانه شدن . مشهور شدن : چرا نامدم با تو اندر سفرکه گشتی بگردان گیتی سمر.فردوسی .بشیر اندر آغاری این چرم خرکه این چرم گردد به گیتی سمر. فردوسی .</
سمر گشتنلغتنامه دهخداسمر گشتن . [ س َ م َ گ َت َ ] (مص مرکب ) افسانه شدن . مشهور شدن : مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین . قریعالدهر.ز بیدادی سمر گشتست ضحاک که گویند او ببند است در دماوند. <p c
سمر آمدنلغتنامه دهخداسمر آمدن . [ س َ م َ م َ دَ ] (مص مرکب ) مشهور شدن : چادر به سر آمد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه به نظم و سمر آمد.سوزنی .
سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ ] (ع مص ) افسانه گفتن . (برهان ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (از آنندراج ). افسانه کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || خواب نکردن بشب . (آنندراج ). || بیرون کردن چشم را یا شکستن آن را. (آنندراج ) (منتهی الارب ). کور کردن یا از حدقه برآوردن چشم را با میخ آهنین در آتش سر
سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ م َ ] (ع اِ) افسانه . (برهان ). حدیث لیل . (آنندراج ) (منتهی الارب ) : ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنرنکته تویی در سمر از نکت سندباد. منوچهری .برنه بکفم که کار عالم سمر است بشتاب که عمرت ای پسر درگ
سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ م َ / س َم ْ م َ ] (اِ) دست افزاری است جولاهگان را و آن مانند جاروبی باشد که با آن آهار بر تاره ٔ جامه مالند. (ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ).
سمرفرهنگ فارسی عمید۱. قصه و افسانه که در شب بگویند؛ افسانۀ شب.۲. (اسم مصدر) افسانهگویی در شب.۳. دهر؛ روزگار.۴. شب و سیاهی شب؛ تاریکی شب.
داود الاسمرلغتنامه دهخداداود الاسمر. [ وو دُل ْ اَ م َ ] (اِخ ) ابن سلیمان . ذکر وی در باره ٔضمانی که زوجه ٔ وی عائشه دختر احمدالسکونی به چک کرده است آمده . رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص 408 شود.
دسمرلغتنامه دهخدادسمر. [ دَ م َ ] (اِ) غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی دُرجُع خوانند. (برهان ). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). دشمر. (برهان ). و رجوع به دشمر شود.
سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ ] (ع مص ) افسانه گفتن . (برهان ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (از آنندراج ). افسانه کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || خواب نکردن بشب . (آنندراج ). || بیرون کردن چشم را یا شکستن آن را. (آنندراج ) (منتهی الارب ). کور کردن یا از حدقه برآوردن چشم را با میخ آهنین در آتش سر
سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ م َ ] (ع اِ) افسانه . (برهان ). حدیث لیل . (آنندراج ) (منتهی الارب ) : ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنرنکته تویی در سمر از نکت سندباد. منوچهری .برنه بکفم که کار عالم سمر است بشتاب که عمرت ای پسر درگ
سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ م َ / س َم ْ م َ ] (اِ) دست افزاری است جولاهگان را و آن مانند جاروبی باشد که با آن آهار بر تاره ٔ جامه مالند. (ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ).