سودخورلغتنامه دهخداسودخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) رباخور. (ناظم الاطباء) : دید یکی سودخور نامش لاوی نشسته . (دیاتسارون ص 52). با سودخوران وبا گنهکاران میخورد و می آشامد. (دیاتسارون ص <span class="hl
شادخورلغتنامه دهخداشادخور. [ خوَرْ / خُر ] (نف مرکب ) شادخواره . (انجمن آرای ناصری ) : طبع تو باد شادخور می بکفت چو جام زردلبر گلرخت ببر بی غم و رنج و غائله . ملک قمی (از آنندراج ).رجوع به شادخوار شو
سودخرلغتنامه دهخداسودخر. [ خ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. دارای 206 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و چغندر است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شادخوارلغتنامه دهخداشادخوار. [خوا / خا ] (نف مرکب ) خوشحال و فرحناک . (فرهنگ جهانگیری ). نیکبخت . عیاش . (ناظم الاطباء). گذراننده ٔ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی . (برهان قاطع) : زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پرو اندر میان رعیت خ