سپهداریلغتنامه دهخداسپهداری . [ س ِ پ َ ] (حامص مرکب ) عمل سپهدار. فرماندهی سپاه . سپهسالاری : آنکه او تا بسپه داری بربست کمرکم شد از روی زمین نام و نشان رستم . فرخی .بخزاین و مراکب و اسلحه و اسباب سپهداری او را مستظهر و... گردانید. (
شهدارلغتنامه دهخداشهدار. [ ش َ ] (اِ) در تحفةالسعاده بمعنی آن کسان که استخوان شکسته را بندند آمده . کسی که اعضای شکسته بندد. (رشیدی ). آروبند. شکسته بند.
شهدارةلغتنامه دهخداشهدارة. [ ش ِ رَ ] (ع ص ) پلیدزبان سخن چین و پلیدکار که میان مردم فساد انگیزد. || کوتاه بالا درشت . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شهدرةلغتنامه دهخداشهدرة. [ ش َ دَ رَ ] (ع مص ) جنبیدن دختر و کودک مابین سه سال تا شش سال . یقال : شهدر الجاریة و الغلام ؛ و هو ان یتحرکا مابین ثلاث سنین الی ست و هی شهدرة و هو شهدر. (منتهی الارب ).
پریرولغتنامه دهخداپریرو. [ پ َ ] (ص مرکب ) پریروی . که روی چون پری دارد. پریچهر. پریچهره . پری رخ . خوبرو. زیبارو : ز هر شهری سپهداری و شاهی ز هر مرزی پریروئی و ماهی . فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).پریرو تاب مستوری نداردچو دربندی
مهندلغتنامه دهخدامهند. [م ُ هََ ن ْ ن َ ] (ع ص ) شمشیر که از آهن هندی زده باشند. (منتهی الارب ). هندوانی . شمشیر هندی : چون علوی و حسینی است ستوده دو طرف او چنان دو حد مهند. منوچهری .حاجب بارت سپهداری که در میدان چرخ حزم را پیو
بیشاپورلغتنامه دهخدابیشاپور. (اِخ ) شهری در نواحی فارس . (یادداشت مؤلف ) : سپهداری بگیلان رفت و گرگان ...یکی دیگر به بیشاپور و شیرازیکی دیگر به خوزستان و اهواز. (ویس و رامین ).بشاوور. بشاپور، از اعمال کوره ٔ شاپورخره . بشاپور را
سینه کردنلغتنامه دهخداسینه کردن . [ ن َ / ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تفاخر کردن . فخر نمودن . (برهان ). کنایه از تفاخر کردن . (آنندراج ) : چو ز پهلوی غمت دل نخورد جز جگری تو مکن سینه که چون من نبود دلداری . رفیعال
حسام الدولهلغتنامه دهخداحسام الدوله . [ ح ُ مُدْ دَ/ دُو ل َ ] (اِخ ) تاش مکنی به ابوالعباس حاکم آمل به روزگار فخرالدوله ٔ دیلمی و بعداً حاکم استرآباد و گرگان و دهستان و آبسکون شد و در 379 یا 381 هَ