شکرگولغتنامه دهخداشکرگو. [ ش ُ] (نف مرکب ) شکرگوی . شکرگزار. که سپاس نعمت حق یا خلق را بگوید. شاکر. (از یادداشت مؤلف ) : گر ترشرو بودن آمد شکر و بس همچو سرکه شکرگویی نیست کس . مولوی .و رجوع به شکرگزار و شکرگوی شود.
شکرگویلغتنامه دهخداشکرگوی . [ ش ُ ] (نف مرکب ) شکرگو. شکرگزار. سپاسگزار. شاکر. (یادداشت مؤلف ) : هرکه نزد تو مدح گوی آمداز سخای تو شکرگوی رود. سوزنی .و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود.
سکارولغتنامه دهخداسکارو. [ س ُ ] (ص ، اِ) نان و گوشتی را گویند که بر روی زغال افروخته و اخگر بپزند. (برهان ) (آنندراج ). نانی که بر روی انگشت افروخته افکنند تا بریان شود. (رشیدی ). || چنگالی . (برهان ). || مالیده . (برهان ).
شکرگونلغتنامه دهخداشکرگون . [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ ] (ص مرکب ) مانند شکر. شکرمانند در طعم و رنگ : بس است این زهر شکّرگون فشاندن بر افسون خوانده ای افسانه خواندن . نظامی .سهیل از شَعر شکّرگون برآورد<b
شکرگویلغتنامه دهخداشکرگوی . [ ش ُ ] (نف مرکب ) شکرگو. شکرگزار. سپاسگزار. شاکر. (یادداشت مؤلف ) : هرکه نزد تو مدح گوی آمداز سخای تو شکرگوی رود. سوزنی .و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود.
شکر گفتنلغتنامه دهخداشکر گفتن . [ ش ُ گ ُ ت َ ](مص مرکب ) سپاس و ثنا گفتن . تشکر کردن : گر بازرفتنم سوی تبریز اجازتست شکر که گویم از کرم پاشاه ری . خاقانی .شکر انعام پادشا گفتن نتوان کآن ورای غایتهاست . خاقانی
گولغتنامه دهخداگو. (فعل امر) امراست از گفتن . بگو. خواه . خواهی . بگذار : ای نگارین ز تو رهیت گسست دلْش را گو به بخس و گو بگذار. آغاجی .بخندید صاحبدل نیکخوی که سهل است از این بیشتر گو بگوی . سعدی (بوستا
شکرگونلغتنامه دهخداشکرگون . [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ ] (ص مرکب ) مانند شکر. شکرمانند در طعم و رنگ : بس است این زهر شکّرگون فشاندن بر افسون خوانده ای افسانه خواندن . نظامی .سهیل از شَعر شکّرگون برآورد<b
شکرگویلغتنامه دهخداشکرگوی . [ ش ُ ] (نف مرکب ) شکرگو. شکرگزار. سپاسگزار. شاکر. (یادداشت مؤلف ) : هرکه نزد تو مدح گوی آمداز سخای تو شکرگوی رود. سوزنی .و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود.