صاحةلغتنامه دهخداصاحة. [ ح َ ] (اِخ ) نام کوه سرخی است در رکاء و دخول . و شاید که از صَوح بمعنی جانب کوه باشد. (معجم البلدان ج 5 ص 330). || نصر گوید: صاحة پشته هاست سرخ رنگ باهله را بنزدیکی عقیق مدینه و آن یکی ازسه وادی عقیق
صاحةلغتنامه دهخداصاحة. [ ح َ ] (ع اِ) زمینی که گاهی [ هیچگاه ] نرویاند گیاه را. (منتهی الارب ) (معجم البلدان ).
سیاهچهلغتنامه دهخداسیاهچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) قسمی از آهوی ماده . (ناظم الاطباء). || قلمه ٔ مو که سال قبل سر آن را هرس کرده باشند و آنرا لقمه نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف ). || (ص ) مایل بسیاهی و سیاه رنگ . (ناظم الاطباء).
سیاههلغتنامه دهخداسیاهه . [هََ / هَِ ] (اِ) تفصیل رخوت و اسباب و اسامی مردم و کتاب و امثال آن . (برهان ). نوعی از دفتر و حساب و آنرا روزنامه نیز گویند و در آن تفصیل اسباب خانه و رخوت و لباس باشد نویسند. به اصطلاح متصدیان دفتر مسوده روزنامچه که آمدنی نقود یا اج
شاحیةلغتنامه دهخداشاحیة. [ ی َ ] (ع ص ) تأنیث شاحی . (ناظم الاطباء). اسبان گشاده دهان . ج ، شواحی . گویند: جأت الخیل شواحی ؛ یعنی دهان گشاده و گوئی «شحا فاه فحشا لهاه ». (اقرب الموارد).
بلالغتنامه دهخدابلا. [ ب َ ] (از ع ، اِ) بلاء. آزمایش . (ناظم الاطباء). آزمایش . آزمون . امتحان . (فرهنگ فارسی معین ). بَلوی . بَلیّة. مِحنة : اندر بلای سخت پدید آیدفضل و بزرگواری و سالاری . رودکی .و رجوع به بلاء شود. || زحمت و سخ
نصاحةلغتنامه دهخدانصاحة. [ ن َ ح َ ] (ع مص ) پند دادن . (آنندراج ). نصیحت کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (آنندراج ). نصاحیة. (منتهی الارب ). نَصح . نُصح . نِصاحَة. نُصوح . نَصیحَة. (از متن اللغة). رجوع به نُصح شود.
نصاحةلغتنامه دهخدانصاحة. [ ن ِ ح َ ] (ع مص ) نَصاحَة. نَصح . نُصح . نصاحیة. (المنجد) (متن اللغة). رجوع به نُصح شود. || (اِ) ج ِ نصاح است . رجوع به نِصاح شود . || واحد نصاحات است . رجوع به نصاحات شود.
اصاحةلغتنامه دهخدااصاحة. [ اِ ح َ ] (ع مص ) گوش فراداشتن . || انتظار چیزی کردن . || ترسیدن . (منتهی الارب ) .
فصاحةدیکشنری عربی به فارسیبند , مفصل بندي , تلفظ شمرده , طرز گفتار , شيوايي , فصاحت , سخنوري , علم فصاحت , علم بيان