صانلغتنامه دهخداصان . (اِخ ) از کور اسفل ارض است به مصر و آن بجز «صا» است و آن را صان و ابلیل گویند. (معجم البلدان ).
تپۀ شنیsand humpواژههای مصوب فرهنگستانتپهای شنی که در انتهای یک خط فرعی برای متوقف کردن قطار فراری ایجاد میکنند
شنآسsand millواژههای مصوب فرهنگستاندستگاهی استوانهای و قائم، حاوی شن، با میلۀ چرخان و دیسک (disc) که آسمایه در آن میگردد متـ . آسیای شنی
صافی شنیsand filterواژههای مصوب فرهنگستاننوعی صافی متشکل از چند بستر شنی و بهصورت لایهلایه که از آن برای جدا کردن ذرات ریز معلق از آب یا سیال استفاده میکنند
آبسنگ ماسهایsand reefواژههای مصوب فرهنگستانسد یا پشتۀ کوتاهی از ماسه در امتداد کرانۀ دریاچه یا دریا که با جریان آب یا موج شکل میگیرد متـ . سد ماسهای sandbar
شن و ماسهsand and gravelواژههای مصوب فرهنگستانمواد ساختمانیای با اندازۀ درشتتر از سیلت و ریزتر از قلوهسنگ
صانعفرهنگ فارسی عمید۱. آفریننده.۲. سازنده.۳. [قدیمی] کسی که چیزی با دست خود میسازد؛ صنعتگر؛ پیشهور.
صانانلغتنامه دهخداصانان . (اِخ ) محل گله ها (کتاب میکاه 1: 11) کاندر گمان دارد که صانان نزدیک خرابه ٔ سامه واقع است . (قاموس کتاب مقدس ). و رجوع به صنان ... شود.
صانعیلغتنامه دهخداصانعی . [ ن ِ ] (اِخ ) وی یکی از شعرای عثمانی است و در سنجاق حمید بتحصیل پرداخت سپس به استانبول رفت و مدرسه ٔ نشانجی را طی کرد و در اواخر قرن 10 هَ . ق . درگذشت . (قاموس الاعلام ترکی ).
صانعلغتنامه دهخداصانع. [ ن ِ ] (اِخ ) شاعری است و صاحب صبح گلشن گوید: (صانع شاه جهان آبادی ) شاه نذرعلی نام داشت ، درویشی صوفی مشرب بود و بر سجاده ٔ توکل و استغنا پا میگذاشت ، برای تماشای صنعت صانع بیچون از دهلی به لکهنو و از آنجا به بنارس شد و در سنه ٔ ثمانین ومائة و الف داعی اجل را لبیک اجا
ابن شیرینلغتنامه دهخداابن شیرین . [ اِ ن ُ ؟] (اِخ ) ابوبکر محمدبن احمدبن شیرین البستی ، نزیل غرناطه . ابن بطوطه نام این شاعر ایرانی را بمناسبتی برده و قطعه ٔ ذیل را در مدح غرناطه از او آورده است :رعی اﷲ من غرناطة متبوءًیسر حزیناً او یجیر طریداتبرم منها صاحبی عند ما رأی مسارحها با
صوعنلغتنامه دهخداصوعن . [ ] (اِخ ) (محل قدم یا جداکننده ) شهری در ساحل دریای مصر، یونانی ها طانس نامیده و فعلاًآنرا صان گویند و بر یکی از فروع نیل واقع و در طرف شرقی آن همواره وسعت و فراخی است که آنرا بلاد صوعن نامند. (مزامیر 78:12<
غورسانجیلغتنامه دهخداغورسانجی . (اِخ ) نام سلطان رکن الدین پسر سلطان محمد رکن الدین پسر علاءالدین محمد خوارزمشاهی . به سال 601 هَ . ق . ولادت یافت و به سال 619 درگذشت . غوری شانستی نیز گفته اند. رجوع به رکن الدین ، خوارزمشاهیان و
درصانلغتنامه دهخدادرصان . [ دِ ] (ع اِ) ج ِ دَرْص و دِرْص . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به درص شود.
دوب الحصانلغتنامه دهخدادوب الحصان . [بُل ْ ح َ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 100 تن سکنه . آب آن از چاه و راه آن در تابستان اتومبیل روست . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
خاصانلغتنامه دهخداخاصان . [ خاص ْ صا ] (اِ) جمع فارسی خاص که ضد عام است : همت خاصان و دل عامیان . نظامی .که خاصان در این ره فرس رانده اندبلا احصی از تک فرو مانده اند. سعدی (از آنندراج ).چرا نزدیکترنیائی
خرصانلغتنامه دهخداخرصان . [ خ ِ ] (اِخ ) نام قریه ای است در بحرین که محل خرید و فروش نیزه است و بدین مناسبت آنرا خرصان مشتق از خرص گرفته اند. (از معجم البلدان ).