صدف وارفرهنگ فارسی عمیدمانند صدف؛ همچون صدف: ◻︎ صدفوار باید زبان درکشیدن / که وقتی که حاجت بُوَد و دُر چکانی (سعدی۲: ۵۹۱).
صدف وارلغتنامه دهخداصدف وار. [ ص َ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بکردار صدف . بمانند صدف : شود پلنگ کشف وار در میان حجررود نهنگ صدف وار در نشیب میاه . عبدالواسع جبلی .او در آورده در شکنج کلاه من صدف وار مانده در بن چاه . <p class="a
سدف سدفلغتنامه دهخداسدف سدف . [ س َ دَ س َ دَ ] (ع اِ مرکب ) کلمه ای است که میش را برای دوشیدن خوانند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
شدولغتنامه دهخداشدو. [ ش َدْوْ ] (ع اِ) اندک از هر بسیار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || قصد. || جانب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
شدفلغتنامه دهخداشدف . [ ش َ دَ ] (ع اِ، اِمص ) کالبد. ج ، شدوف . (منتهی الارب ). شخص هرچیزی . (از اقرب الموارد). || کجی رخسار. || شادمانی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). فیریدگی . (منتهی الارب ). || بزرگی . (منتهی الارب ). شرف . (اقرب الموارد). || ظلمت و تاریکی . (منتهی الارب ) (از اقرب
pearlsدیکشنری انگلیسی به فارسیمروارید، صدف، اب مروارید، در، مروارید نشان کردن، با مروارید اراستن، صدف وار کردن
pearlدیکشنری انگلیسی به فارسیمروارید، صدف، اب مروارید، در، مروارید نشان کردن، با مروارید اراستن، صدف وار کردن، مرواریدی
صدف وشلغتنامه دهخداصدف وش . [ ص َ دَ وَ ] (ص مرکب ) بمانند صدف . بکردار صدف . صدفگون : معطی آن چو دریا دارنده ٔ غریبان رادان آن صدف وش از دل یتیم پرور. شرف الدین شفروه .رجوع به صدف سان و صدف گون و صدف وار شود.
صدفلغتنامه دهخداصدف . [ ص َ دِ ] (اِخ ) بطنی است از کندة و الحال منسوب اند بسوی حضرموت . (منتهی الارب ).
صدفلغتنامه دهخداصدف . [ ص َ دُ ] (ع اِ) بریدگی کوه . || ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه . (منتهی الارب ).
صدفلغتنامه دهخداصدف . [ ص ُ دَ ] (ع اِ) بریدگی کوه . || ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه . || مرغی است یا نوعی از ددگان . (منتهی الارب ). طائر او سَبعٌ. (قطر المحیط).
صدفلغتنامه دهخداصدف . [ ص ُ دُ ] (ع اِ) بریدگی کوه . || ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه . (منتهی الارب ).
صدففرهنگ فارسی عمید۱. نوعی جانور نرمتن آبزی که بدنش در یک غلاف سخت جا دارد و در بعضی انواع آن مروارید پرورش مییابد.۲. پوشش آهکی و سخت این جانور.⟨ صدف صدوچهاردهعقد: [قدیمی، مجاز] قرآن مجید که صدوچهارده سوره دارد.⟨ صدف آتشین (فلک، روز): [قدیمی، مجاز] خورشید.
پور صدفلغتنامه دهخداپورصدف . [ رِ ص َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قرةالعین صدف . کنایه از درّ و گوهر باشد. (آنندراج ).
زرین صدفلغتنامه دهخدازرین صدف . [ زَرْ ری ص َ دَ ] (اِ مرکب ) چیزی به شکل صدف که از طلا ساخته باشند. (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از آفتاب جهانتاب . (برهان ) (آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از آفتاب و او را زرین کاسه و زرین کلاه نیز گویند. (انجمن آرا) <span class="h
متصدفلغتنامه دهخدامتصدف . [ م ُ ت َ ص َدْ دِ ](ع ص ) روبرو گرداننده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصدف شود.
ذوات الصدفلغتنامه دهخداذوات الصدف . [ ذَ تُص ْ ص َ دَ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) جانوران بحری و نهری و برّی که در میان صدف زندگی کنند چون حلزون . قولیماسن برّی ، هو صنف من ذوات الصّدف . (ابن البیطار) .
لاقطالصدفلغتنامه دهخدالاقطالصدف . [ ق ِ طُص ْ ص َ دَ ] (ع اِ مرکب ) سنگی سبک سبزرنگ است مایل به سفیدی مدور و بزرگ و کوچک میباشد نشانش چون بر صدف نهند بدو فرو رود. ومسحوقش بیاض العین را مفید است و مکلس او با زبدالبحر یار کرده عقد زیبق کند، عقد نیکو. (نزهةالقلوب ).