صوفی افکنلغتنامه دهخداصوفی افکن . [اَ ک َ ] (نف مرکب ) از پا درافکننده ٔ صوفی . مست کننده ٔ صوفی . آنچه صوفی را از خود بیخود کند : می صوفی افکن کجا میفروشندکه در تابم از دست زهد ریائی . حافظ.رجوع به صوفی شود.
شارش هلهشاوHele-Shaw flowواژههای مصوب فرهنگستانشارش خزشی شارهای با گرانروی بالا میان دو صفحة تخت با فاصلة بسیار کم
صوفیفرهنگ فارسی عمیدپیرو طریقۀ تصوف: ◻︎ دل از عیب صافی و صوفی به نام / به درویشی اندر دلی شادکام (فردوسی: ۵/۵۴۱).
افکنلغتنامه دهخداافکن .[ اَ ک َ ] (نف مرخم ) آنکه بیفکند و بیندازد. (ناظم الاطباء). مخفف افکننده . این کلمه با کلمات دیگر ترکیب شود و صفت مرکب سازد چون : ببرافکن ، پلنگ افکن ، پی افکن ، بازافکن ، پرتوافکن ، بارافکن ، پرافکن ، دودافکن ، روزافکن ، زیرافکن ، اسب افکن ، دست افکن ، درخت افکن ، سای
تابلغتنامه دهخداتاب . (اِ) توان . (برهان ). توانایی . (جهانگیری ) (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). طاقت . (فرهنگ اسدی ) (جهانگیری ) (انجمن آرا). قوت . (آنندراج ). تاو. (انجمن آرا) (آنندراج ). تیو. (انجمن آراء) (آنندراج ). || تحمل ، پایداری . || قرار. آرام . || صبر. شکیب . تاب آوردن و تاب برد
صوفیفرهنگ فارسی عمیدپیرو طریقۀ تصوف: ◻︎ دل از عیب صافی و صوفی به نام / به درویشی اندر دلی شادکام (فردوسی: ۵/۵۴۱).
صوفیلغتنامه دهخداصوفی . (اِخ ) منشی محمد امتیاز علی از شعرای ایران و از قصبه ٔ کاکوری از مضافات شهر لکهنوی هندوستان است و از او است :بهار امروز با سامان صد میخانه می آیدبدوش بیخودی چون بوی گل مستانه می آید.(قاموس الاعلام ترکی ).
صوفیلغتنامه دهخداصوفی . (اِخ ) مؤلف مجالس النفایس آرد: مولانا صوفی نیز استرآبادی است . طبع خوب دارد و انشای او هم نیک است . این مطلع از اوست :نیست در بحر توام ضعف ز بیماری دل ترسم آشفته شود طبع تو از زاری دل . (مجالس النفائس ص 86</span
صوفیلغتنامه دهخداصوفی . (اِ) شیخک . سبحه . خلیفه . امام . محراب . دانه ٔ درشت درازی که بر بالای دانه های سبحه قرار دارد.
صوفیلغتنامه دهخداصوفی . (اِخ ) (درویش ...) مؤلف مجالس النفائس آرد: پیر سیصدساله نبیره ٔ درویش حسین و ولد مولانا محمد چاخواست . مدام قدم در وادی طبابت و صوفی گری میفرساید و بطالبانی که ریاضت بادیه ٔ مرض می کشند ارشاد: موتوا قبل ان تموتوا میفرماید. این رباعی از اوست :منمای بغیر من رخ ای سی
دختر صوفیلغتنامه دهخدادختر صوفی . [ دُ ت َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ترند. صعوه : باز امشب گوییا با دختر صوفی نشست بر زبان عندلیبان گفتگوی غنچه است . میرزا داراب جویا (آنندراج ).رجوع به صعوه شود.
پیر صوفیلغتنامه دهخداپیر صوفی . [ رِ ] (اِخ ) پیر صدساله . پیر درویش حسین است . و پسر مولانا محمد خواجوست . و با آنکه صوفی صافی بود بصنعت طبابت اشتغال می نمود و مردم مریض را علاج میفرمود. پس بحقیقت طبیب امراض بدنی و امراض نفسانی بوده و ازاله ٔ جمیع امراض انسانی می نموده . این رباعی از اوست :م
چشمه صوفیلغتنامه دهخداچشمه صوفی . [ چ َ م َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع ناحیه ٔ فشاررود قاینات وخالی از سکنه است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 236).
حسین صوفیلغتنامه دهخداحسین صوفی . [ ح ُ س َ ن ِ ] (اِخ ) ابن علی بن ابی منصور صوفی مالکی . ساکن مصر و ملقب به صفی الدین . او راست : کتاب الرسالة. وی در 682 هَ . ق . 1283/ م . درگذشته است . (ایضاح المکنون ) (معجم المؤلفین ) (روضات
حقیقی صوفیلغتنامه دهخداحقیقی صوفی . [ ح َ قی قی ِ ] (اِخ ) از قدمای شعراست و در لغتنامه ٔ اسدی به ابیات زیرین از او استشهاد شده است :در یکی زاویه بحال بجست تا سحرگاه نعره از کاغک .تا خمره بود نام پنیرک نبری هیچ معقود و مغما بزنی طعنه که بگذار(؟)آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز<b