صیحلغتنامه دهخداصیح . [ ص َ ] (ع اِ) آواز بلند حسب طاقت . (منتهی الارب ). قولهم غضب من غیرصیح و لا نفر؛ یعنی خشمگین شد بخشم میانه ، نه کم و نه بسیار، فالصیح القلیل و النفر الکثیر. و لقیته قبل کل صیح و نفر؛ یعنی پیش از طلوع فجر. فالصیح الصباح و النفر التفرق . (منتهی الارب ). || (مص ) آواز کرد
ماست سویاsoy yoghurtواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای با بافت خامهای که از شیر سویا تهیه میشود و جانشینی است برای پنیر خامهای و خامۀ ترش
سههشتوجهی سهگوشهای، سههشت وجهی سهگوشtrigonal trisoctahedronواژههای مصوب فرهنگستان← سههشتوجهی
سیه پیسهلغتنامه دهخداسیه پیسه . [ ی َه ْ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) سیاه پیسه . آنکه خال سفید و لکه سفید داشته باشد : این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال کو هیچ نه آرام همی گیرد و نه هال .ناصرخسرو.
شه شهلغتنامه دهخداشه شه . [ ش َه ْ ش َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف شاه شاه که در اصطلاح شطرنج آنرا کش گویند : گفت شه شه وآن شه کبر آورش یک به یک شطرنج برزد بر سرش .مولوی .
صيحةدیکشنری عربی به فارسیداد زدن , فرياد زدن , گريه (باصداي بلند) , جيغ زدن , ناگهاني گفتن , جيغ , فرياد , داد , فغان
صیحهفرهنگ فارسی عمید۱. بانگ کردن؛ فریاد کردن.۲. (اسم) آواز بلند؛ بانگ؛ نعره؛ فریاد.۳. (اسم) عذاب.⟨ صیحه زدن (کشیدن): (مصدر لازم) بانگ کردن؛ بانگ زدن؛ فریاد کشیدن.
صیحانلغتنامه دهخداصیحان . [ ص َ ] (ع اِ) آواز بلند حسب طاقت . (منتهی الارب ). || (مص ) آواز کردن . (منتهی الارب ). بانگ کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
صیحانلغتنامه دهخداصیحان . [ ص َ ی َ ] (ع مص ) بالیدن و دراز شدن خرمابن . (منتهی الارب ). || به انتها رسیدن بالیدگی عنقود و برآمدن از غلاف خود و دراز شدن با نازکی . || ندا دادن به کسی . || ترسیدن . بیمناک شدن . || هلاک گشتن . (منتهی الارب ).
صیحانیلغتنامه دهخداصیحانی . [ ص َ نی ی ] (ع اِ) نوعی از خرما بمدینه منسوب به صیحان (نام قچقاری که به آن درخت بسته می شد). یا نام قچقار صیاح است . (منتهی الارب ). نوعی است از خرمای سیاه . (مهذب الاسماء).
نفرلغتنامه دهخدانفر. [ ن َ ] (ع اِ) گروه مردم از سه تا ده . (منتهی الارب ). لغتی است در نَفَر. (از اقرب الموارد). رجوع به نَفَر شود. || ج ِ نافر. (اقرب الموارد). رجوع به نافر شود. || قومی که با تو گریزند یا به کاری پیش آیندیا از یکدیگر گریزند در جنگ . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندرا
صیحهفرهنگ فارسی عمید۱. بانگ کردن؛ فریاد کردن.۲. (اسم) آواز بلند؛ بانگ؛ نعره؛ فریاد.۳. (اسم) عذاب.⟨ صیحه زدن (کشیدن): (مصدر لازم) بانگ کردن؛ بانگ زدن؛ فریاد کشیدن.
صیحانلغتنامه دهخداصیحان . [ ص َ ] (ع اِ) آواز بلند حسب طاقت . (منتهی الارب ). || (مص ) آواز کردن . (منتهی الارب ). بانگ کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
صیحانلغتنامه دهخداصیحان . [ ص َ ی َ ] (ع مص ) بالیدن و دراز شدن خرمابن . (منتهی الارب ). || به انتها رسیدن بالیدگی عنقود و برآمدن از غلاف خود و دراز شدن با نازکی . || ندا دادن به کسی . || ترسیدن . بیمناک شدن . || هلاک گشتن . (منتهی الارب ).
صیحانیلغتنامه دهخداصیحانی . [ ص َ نی ی ] (ع اِ) نوعی از خرما بمدینه منسوب به صیحان (نام قچقاری که به آن درخت بسته می شد). یا نام قچقار صیاح است . (منتهی الارب ). نوعی است از خرمای سیاه . (مهذب الاسماء).
صیحه زدنلغتنامه دهخداصیحه زدن . [ ص َ / ص ِ ح َ / ح ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) بانگ کردن . فریاد کشیدن . رجوع به صیحه و صیحه کشیدن شود.
فصیحلغتنامه دهخدافصیح . [ ف َ ] (اِخ ) مولانا فصیح . شخصی تواناست و در دانش بی نظیر و بی همتا و در خدمت جوکی میرزا می بود و کتابت قصرهای باغات او از شعر فصیح است و تتبع قصیده ٔمصنوع سلمان کرده و مخزن الاسرار نظامی را نیز جواب گفته ، و این بیت در باب نهان داشتن اسرار از اوست :هر نفسی کز تو
فصیحلغتنامه دهخدافصیح . [ ف َ ] (ع ص ) زبان آور. (منتهی الارب ). دارای فصاحت : رجل فصیح . (از اقرب الموارد) : وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟... دانشمند به سخن آمد و فصیح بود. (تاریخ بیهقی ).فصیحی کو سخن چون آب گفتی سخن با او به اصطرلاب گفتی . <p class=
نصیحلغتنامه دهخدانصیح . [ ن َ ] (اِخ ) ابن نهیک الکلابی ، از شعرای عرب است و در حدود سال 150 هَ . ق . درگذشت ، در الاغانی قصیدتی از او نقل شده که مطلعش این است :ألا من لقلب فی الحجاز قسیمه منه بأکناف الحجاز قسیم . (از الاعلام ز
نصیحلغتنامه دهخدانصیح . [ ن َ ] (ع ص ) پنددهنده .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ناصح . (مهذب الاسماء) (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). نیکخواه . (دهار). نصیحت کننده . (فرهنگ خطی ). ج ، نُصَحاء.
تمصیحلغتنامه دهخداتمصیح . [ ت َ ] (ع مص ) به گردانیدن از بیماری . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).