طرف گرفتنلغتنامه دهخداطرف گرفتن . [ طَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) مرادف طرف بستن از چیزی : در ته سایه ٔ زلفی ننشینم هرگزهیچ طرفی دلم از طرف کلاهی نگرفت .علیقلی بیگ خراسانی (از آنندراج ).
طرف گرفتنلغتنامه دهخداطرف گرفتن . [ طَرَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از حمایت کردن باشد.(برهان ) (غیاث اللغات ). جانب داری کردن : وقت است که تابند رخ از جانب آتش گیرند خلایق طرف ابروی آن را. جمال الدین سلمان (از آنندراج ).نگرفته ز انص
طرف گرفتنفرهنگ فارسی معین( ~ . گِ رِ تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) 1 - جانبداری کردن . 2 - گوشه گرفتن . 3 - سرحدداری کردن . 4 - سود بردن از چیزی .
ترپولغتنامه دهخداترپو. [ ت َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان اشکور علیا، در بخش رودسر شهرستان لاهیجان که 38 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ترپولغتنامه دهخداترپو. [ تْرُ / ت ِ رُ پ ُ] (اِخ ) نام آلمانی اپاوا ، یکی از شهرهای چکسلواکی . || کنگره ٔ ترپو، که از 20 اکتبر تا 20 دسامبر 1820 م . با حضور
تطرفلغتنامه دهخداتطرف . [ ت َ طَرْ رُ ] (ع مص ) نو گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). گزیدن چیزی را. (از ذیل اقرب الموارد). || در اطراف چراگاه چریدن ناقه و نیامیختن با دیگران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || از حد اعتدال گذشتن در مسأله ای . || آمدن
پافرهنگ فارسی عمید۱. عضوی از بدن انسان و حیوان که با آن راه میرود.۲. قسمت زیرین این عضو در انسان، از مچ تا سرانگشتان: ◻︎ ای تو را خاری به پا نشکسته کی دانی که چیست؟ / جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند (امیرخسرو: ۳۱۹).۳. [مجاز] قسمت زیرین و پایین چیزی: پای خم، پای دار، پای درخت، پای دیوار، پای کوه، پای
طرفدیکشنری عربی به فارسیعضو , عضو بدن , دست يا پا , بال , شاخه , قطع کردن عضو , اندام زبرين , اندام زيرين , خوش گذراني , تجمل عياشي , عيش , نعمت
طرففرهنگ فارسی عمید۱. چشم یا گوشۀ چشم.۲. جانب؛ سو؛ جهت.۳. بهره؛ فایده.۴. منتهی و پایان هرچیز؛ گوشهوکنار: طرف دامن، طرف کلاه، طرف چمن.۵. کمربند.۶. گُل کمر.۷. بند طلا یا نقره که بر کمر ببندند: ◻︎ تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر / شیردلان را ز جزع داغ نهی بر جبین (خاقانی: ۳۳۴)، ◻︎ مان
طرففرهنگ فارسی عمید۱. جانب؛ سو؛ جهت.۲. کرانه؛ کناره و پایان چیزی.٣. ناحیه.٤. [عامیانه] شخص مقابل.٥. [قدیمی] اطراف.٦. [قدیمی] مقدار، قسمت، یا پارهای از هرچیز.٧. [قدیمی] سرحد؛ مرز.
طرففرهنگ فارسی عمید۱. اسب نجیب و اصیل.۲. [قدیمی] آنکه از پدر و مادری نجیب و بزرگوار باشد؛ نیکوتبار؛ کریمالطرفین.
چهارطرفلغتنامه دهخداچهارطرف . [ چ َ / چ ِ طَ رَ ] (اِ مرکب ) چهار سمت ؛ یعنی مشرق ، مغرب ، شمال و جنوب : و اگر از چهارطرف جائی پیدا میکرد که کسی ناخنی بند تواند کرد... (مجمل التواریخ گلستانه ص 18). رجوع ب
چارطرفلغتنامه دهخداچارطرف . [ طَ رَ ] (اِ مرکب ) چهارطرف . چارسمت . چارجانب . مشرق و مغرب و شمال و جنوب . || فوق و تحت و یمین و یسار.
خنطرفلغتنامه دهخداخنطرف . [ خ َ طَ رِ ] (ع ص ، اِ) عجوز فانی . || زن ستبر پرگوشت و کلان پستان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
شش طرفلغتنامه دهخداشش طرف . [ ش َ / ش ِ طَ / طَ رَ ] (اِ مرکب ) شش جهت که مشرق و مغرب و شمال و جنوب و فوق و تحت باشد. (ناظم الاطباء). به معنی شش جهت و شش سو است . (از آنندراج ) : بربست به نام خویش شش
مخطرفلغتنامه دهخدامخطرف . [ م ُ خ َ رِ ] (ع ص ) بشتاب دونده و گام فراخ نهنده . (آنندراج ) (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شتاب رونده و گیرنده ٔ گام بلند. (ناظم الاطباء). || به شمشیر زننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زننده ٔ به شمشیر. (ناظم الاطباء). || زنی که پوست او