طلسم مزعفرلغتنامه دهخداطلسم مزعفر. [ طِ ل ِ م ِ م ُ زَ ف َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تعویذی که بزعفران نویسند : اینک خزان معزم عید است بهر صبح بر برگ رز نبشته طلسم مزعفرش .خاقانی (از آنندراج ).
طلسمفرهنگ فارسی عمید۱. تکۀ کاغذ یا قطعه فلزی که جادوگران یا فالبینان در روی آن خطها یا جدولهایی میکشند یا حروف و کلماتی مینویسند و معتقدند که برای محافظت کسی یا چیزی و دفع بدی و آزار از انسان مؤثر است.۲. [مجاز] سِحر؛ جادو. ٣. (صفت) [عامیانه] گرفتارِ سِحر و جادو.
طلسملغتنامه دهخداطلسم . [ طِ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش کرند شهرستان شاه آباد. در یک هزارگزی جنوب خاوری کرند و 5هزارگزی جنوب شوسه ٔ شاه آباد. دشت و سردسیر با 170 تن سکنه . آب آن از چشمه و رودخانه ٔ کرند. محصول آنجا
طلسملغتنامه دهخداطلسم . [طِ ل ِ ] (معرب ، اِ) (از یونانی طلسما) دستگاهی به علم حیل کرده . آنچه خیالهای موهوم بشکل عجیب در نظر می آرند و نیز شکلی و صورتی عجیب که بر سر دفائن و خزائن تعبیه کنند. (از مؤیدو مدار و بهار عجم و کشف ). و از بعضی کتب دریافت شده که طلسم از اجزای ارضی و سماوی ساخته میش
طلسمفرهنگ فارسی عمید۱. تکۀ کاغذ یا قطعه فلزی که جادوگران یا فالبینان در روی آن خطها یا جدولهایی میکشند یا حروف و کلماتی مینویسند و معتقدند که برای محافظت کسی یا چیزی و دفع بدی و آزار از انسان مؤثر است.۲. [مجاز] سِحر؛ جادو. ٣. (صفت) [عامیانه] گرفتارِ سِحر و جادو.
طلسملغتنامه دهخداطلسم . [ طِ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش کرند شهرستان شاه آباد. در یک هزارگزی جنوب خاوری کرند و 5هزارگزی جنوب شوسه ٔ شاه آباد. دشت و سردسیر با 170 تن سکنه . آب آن از چشمه و رودخانه ٔ کرند. محصول آنجا
طلسملغتنامه دهخداطلسم . [طِ ل ِ ] (معرب ، اِ) (از یونانی طلسما) دستگاهی به علم حیل کرده . آنچه خیالهای موهوم بشکل عجیب در نظر می آرند و نیز شکلی و صورتی عجیب که بر سر دفائن و خزائن تعبیه کنند. (از مؤیدو مدار و بهار عجم و کشف ). و از بعضی کتب دریافت شده که طلسم از اجزای ارضی و سماوی ساخته میش
لوح طلسملغتنامه دهخدالوح طلسم . [ل َ / لُو ح ِ طِ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صفحه ٔ مس یا برنج و یا کاغذ و غیره که در آن وجه گشادن طلسم و حقیقت آن کنده و یا نوشته و پنهان کرده باشند. (آنندراج ). لوحی باشد که طریق گشادن طلسم بر آن تحریرکرده در میان طلسم تعبیه
مطلسملغتنامه دهخدامطلسم . [ م ُ طَ س َ ] (ع ص ) طلسم بر بازو بسته . (ناظم الاطباء). طلسم کرده . طلسم شده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قد یوجد مواضع مطلسمةلایلدغ فیها عقرب . (آثار الباقیه ، یادداشت ایضاً).
مطلسملغتنامه دهخدامطلسم . [ م ُ طَ س ِ ] (ع ص ) طلسم کننده : بلیناس مطلسم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
طلسمفرهنگ فارسی عمید۱. تکۀ کاغذ یا قطعه فلزی که جادوگران یا فالبینان در روی آن خطها یا جدولهایی میکشند یا حروف و کلماتی مینویسند و معتقدند که برای محافظت کسی یا چیزی و دفع بدی و آزار از انسان مؤثر است.۲. [مجاز] سِحر؛ جادو. ٣. (صفت) [عامیانه] گرفتارِ سِحر و جادو.