عارف قزوینیلغتنامه دهخداعارف قزوینی . [ رِ ف ِ ق َ ] (اِخ ) نام وی میرزا ابوالقاسم معروف به عارف قزوینی فرزند ملاهادی وکیل است . به سال 1300 هَ . ق . / 1262 هَ . ش . در قزوین متولد شد. تحصیلات مقدما
تیرخوابarrow rest, arrow shelfواژههای مصوب فرهنگستانتکیهگاه باریکی بر روی کمان که تیر بر روی آن قرار میگیرد
کلید بالابَرup arrow key, up arrowواژههای مصوب فرهنگستانیکی از کلیدهای صفحهکلید رایانه که فشار دادن آن باعث حرکت مکاننما، معمولاً به اندازۀ یک سطر، به سمت بالا میشود متـ . بالابَر 2
کلید پایینبَرdown arrow key, down arrowواژههای مصوب فرهنگستانیکی از کلیدهای صفحهکلید رایانه که فشار دادن آن باعث حرکت مکاننما، معمولاً به اندازۀ یک سطر، به سمت پایین میشود متـ . پایینبَر
کلید چپبَرleft arrow key, left arrowواژههای مصوب فرهنگستانیکی از کلیدهای صفحهکلید رایانه که فشار دادن آن باعث حرکت مکاننما به اندازۀ یک نویسه به سمت چپ میشود متـ . چپبَر
کلید راستبَرright arrow key, right arrowواژههای مصوب فرهنگستانیکی از کلیدهای صفحهکلید رایانه که فشار دادن آن باعث حرکت مکاننما معمولاً به اندازۀ یک نویسه به سمت راست میشود متـ . راستبَر
کلاهیلغتنامه دهخداکلاهی . [ ک ُ ] (ص نسبی ) مقابل عمامه ای . مقابل معمم . آنکه کلاه پوشد. آنکه عمامه به سر ندارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عمامه ای بودی کلاهی گشتی .عارف قزوینی .
رخ افروختنلغتنامه دهخدارخ افروختن . [ رُ اَ ت َ ] (مص مرکب ) به رنگ آوردن رخسار. برافروختن روی : رخ چون آیت رحمت ز می افروخته ای آتش ای گبر به قرآن زده ای به به به . عارف قزوینی .رجوع به رخ برافروختن شود.
یک لاییلغتنامه دهخدایک لایی . [ ی َ / ی ِ ] (حامص مرکب ) یک لا بودن . یک لایه داشتن . || (ص نسبی ) آنچه یک لا داشته باشد. مقابل دولایی . || نازک . بی دوام . کم دوام . || لاغر. نزار : تن یک لایی من ، بازوی تو، سیلی عشق تو مگر رستم
باغ خونیلغتنامه دهخداباغ خونی . [ غ ِ ] (اِخ ) باغی مشهور در مشهد که دیر زمانی قنسولخانه ٔ دولت اتحاد جماهیر شوروی در آن بود. و در زمان مرحوم کلنل محمدتقی خان ، عارف قزوینی در آنجا منزل کرد و مرحوم ایرج در عارفنامه گفت : نمیدانستم ای نامرد...که منزل میکنی در باغ خو
بهانه کردنلغتنامه دهخدابهانه کردن . [ ب َ ن َ / ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دست آویز کردن . (فرهنگ فارسی معین ). تعلل . (دهار) (زوزنی ). دست آویز کردن و حیله کردن . (ناظم الاطباء). اعذار. (منتهی الارب ) : زنهار بتوفیق بهانه نکنی زآنک مغر
عارففرهنگ فارسی عمید۱. شناسنده؛ دانا.۲. (تصوف) کسی که خدا او را به مرتبۀ شهود ذات و اسما و صفات خود رسانده باشد؛ کسی که عبادت حق را از آن جهت میکند که او را مستحق عبادت میداند نه از جهت امید ثواب یا خوف از عقاب؛ کسی که برای رسیدن به معرفت خداوند خود را ریاضت میدهد؛ حکیم ربانی: ◻︎ عاصیان از گناه توبه کنند / عار
عارفلغتنامه دهخداعارف . [ رِ ] (اِخ ) (احمد...الزین ) یکی از نویسندگان و ادباء بزرگ عرب در قرن 14 هجری و صاحب مجله ٔ عرفان صیداست . او دارای تألیفاتی مانند تاریخ صیدا وتاریخ شیعه میباشد. (معجم المطبوعات ج 2 ص <span class="hl
عارفلغتنامه دهخداعارف . [ رِ ] (ع ص ) دانا و شناسنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اصطلاح عرفانی ) آنکه خدا او را بمرتبت شهود ذات و اسماء و صفات خود رسانیده باشد و این مقام بطریق حال و مکاشفه بر او ظاهر شده باشد نه بمجرد علم و معرفت حال . جنید گوید: عارف کسی است که حق از سر او گویا و خود س
خوش تعارفلغتنامه دهخداخوش تعارف . [خوَش ْ / خُش ْ ت َ رُ ] (ص مرکب ) آنکه خوب آداب برخورد نگاه دارد. آنکه بوقت برخورد و ملاقات با حُسن وجه خوش رویی و ادب کند. خوش برخورد. نیک تعارف . خوش ملاقات .
دائرةالمعارفلغتنامه دهخدادائرةالمعارف . [ ءِ رَ تُل ْ م َ رِ] (ع اِ مرکب ) آنسیکلوپدی حاوی العلوم . کتابی حاوی مجموع معارف انسانی . فرهنگ فنون و علوم . خلاصه ٔ قابل فهمی از معارف بشری . شاخه ای از اطلاعات علمی حاوی رشته ها و زمینه های مختلف علمی در موضوعات جداگانه و آن معمولاً ترتیب الفبایی دارد؛ مان
حسین عارفلغتنامه دهخداحسین عارف . [ ح ُ س َ رِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ رئیس الکتاب رومی متخلص به عارف . درگذشته ٔ 1001 هَ . ق . او راست : احسن القصص که داستان یوسف و زلیخا است . (هدیة العارفین ج 1 ص 420</span
متعارفلغتنامه دهخدامتعارف . [ م ُ ت َ رَ ] (ع اِ) محل شناسائی یکدیگر. (فرهنگ فارسی معین ) : و اگر چه در خدمت تو هیچ سابقه ای جز آن که در متعارف ارواح به معهد آفرینش رفته است و در سابق حال به مؤتلف جواهر فطرت افتاد دیگر چیزی ندارم ... (مرزبان نامه ، از فرهنگ فارسی ایضاً)
متعارفلغتنامه دهخدامتعارف . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) همدیگر را شناسنده . (آنندراج ). نیک معروف یکدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || معمول و رایج و کثیرالاستعمال و مستعمل . (ناظم الاطباء). || مردم با خضوع و خشوع و مبادی آداب و خوش آمدگوی . (ناظم الاطباء). و رجوع به تعارف ش