عرفی شیرازیلغتنامه دهخداعرفی شیرازی . [ ع ُ ی ِ ] (اِخ ) محمدبن بدرالدین ، ملقب به جمال الدین . از شاعران مشهور ایران در قرن دهم هجری است که زندگانیش بیشتر درهندوستان گذشت . ولادتش به سال 963 هَ . ق . در شیراز اتفاق افتاد و در جوانی به هندوستان رفت و به دربار جلال ا
حرفیلغتنامه دهخداحرفی . [ ح ُ فی ی ] (ع ص نسبی ) خردل فروش . || توسعاً در اصطلاح مردم بغداد، بقال . (سمعانی ).
حرفیلغتنامه دهخداحرفی . [ ح ُ ] (اِخ ) عبدالرحمان بن عبیداﷲبن محمد... سمسار حرفی . از اهل بغداد و مکنی به ابوالقاسم است . از ابوبکر احمدبن سلمان ، و حمزةبن محمد دهقان ، و محمدبن حسن بن زیاد النقاش روایت دارد، و ابوالمعالی نبت بن بندار بقال و احمدبن علی بن ثابت خطیب از وی روایت کنند. خطیب او ر
حرفیلغتنامه دهخداحرفی . [ ح ُ ] (اِخ ) موسی بن سهل بن کثیربن سیار الوشاء، مکنی به ابوعمران ، منسوب به حرف از نواحی انبار. از اسماعیل بن غلبة و یزیدبن هارون روایت کند و ابن السماک از وی . وی در ذی قعده ٔ 278 هَ . ق . درگذشت . (معجم البلدان ). سمعانی نسبت این م
حجله گاهلغتنامه دهخداحجله گاه . [ح َ / ح ِ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) حجله خانه : بحجله گاه زلیخا که بود یوسف زارببرقع مه کنعان که هست حسن آباد. قسمیه ٔ عرفی شیرازی (از آنندراج ).
جرعه زدنلغتنامه دهخداجرعه زدن . [ ج ُ ع َ / ع ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) یک آشام آب یا شراب نوشیدن : در ته دوزخ ز شوق جرعه ٔ کوثر زدن بر لب کوثر ز شرم حسرت نم داشتن .عرفی شیرازی (از ارمغان آصفی ).
جذب کردنلغتنامه دهخداجذب کردن . [ ج َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کشیدن . بسوی خود کشیدن . (ناظم الاطباء). در خویشتن چیدن . (تاج المصادر بیهقی ). التسقی ؛ خون و مانند آن در خویشتن چیدن . (تاج المصادر بیهقی ) : از بس که کند جذب رطوبت خطرش نیست گر ساغر چینی ز هوا بر حجر آید.
رخش تاختنلغتنامه دهخدارخش تاختن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) اسب تاختن . اسب دواندن . اسب دوانیدن . اسب به تک داشتن : به شیرین گفت هین تا رخش تازیم بر این پهنه زمانی گوی بازیم . نظامی .بی مهره و دیده حقه بازیم بی پای و رکیب رخش تازیم .<b
رقم کشلغتنامه دهخدارقم کش . [ رَ ق َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) نویسنده و محرر. (آنندراج ). نشان کننده ٔ حروف و علامات و رسم کننده ٔ خطوط. (ناظم الاطباء) : بسوی کاتب اعمال بانگ برزد و گفت که ای رقم کش کردار خوب و زشت عباد. <p cla
عرفیلغتنامه دهخداعرفی . [ ع َ رَ می ی ] (ص نسبی ) منسوب به عرفات . (منتهی الارب ). رجوع به عرفات شود.
عرفیلغتنامه دهخداعرفی . [ ع َ رَ ] (اِخ ) زَنفَل بن شداد عرفی . از روات حجاز و ساکن عرفه بود. وی از ابن ابی مُلَیکة روایت کرده است و ابوالحجاج و نصربن طاهر از او روایت کرده اند. (از معجم البلدان ). و رجوع به اللباب فی تهذیب الانساب شود.
عرفیلغتنامه دهخداعرفی . [ ع ُ ] (ص نسبی ) منسوب به عرف . رجوع به عرف شود. مقابل شرعی . (یادداشت مرحوم دهخدا). || آنچه بر فعل متوقف باشد چون مدح و ثنا. (از تعریفات جرجانی ). || مبالغه شده . || معروف . || جمعشده و زیاد گشته . || متجاوز. || عمومی . (ناظم الاطباء).
زنفل العرفیلغتنامه دهخدازنفل العرفی . [ زَ ف َ لُل ْ ع ُ ] (اِخ ) یکی از فقهای مکه است و غیرثقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
نهر عرفیلغتنامه دهخدانهر عرفی . [ ن َ رِ ع ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قصبه ٔ معمره ٔ بخش قصبه ٔ معمره ٔ شهرستان آبادان . در 6 هزارگزی نهر قصر و 31 هزارگزی جنوب شرقی جاده ٔ خسروآباد به آبادان ، در دشت گرمسیری واقع است و <span cl
معرفیلغتنامه دهخدامعرفی . [ م ُ ع َرْ رِ ] (حامص ) شناخته شدگی و شناختگی کسی به واسطه ٔ معرف . (ناظم الاطباء). شناسانیدن کسی ، دیگری را به شخص ثالث با ذکر نام و نشان و شغل و خصوصیات وی .- معرفی شدن ؛ شناسایی نمودن . (از آنندراج ). شناسانیده شدن کسی به دیگری به وسیل
عرفیلغتنامه دهخداعرفی . [ ع َ رَ می ی ] (ص نسبی ) منسوب به عرفات . (منتهی الارب ). رجوع به عرفات شود.