حجل حجللغتنامه دهخداحجل حجل . [ ح َ ج َ ح َ ج َ ] (ع صوت مرکب ) کلمه ای که بدان گوسفندان را زجر کنند و یا برخیزانند برای دوشیدن . (منتهی الارب ).
حجللغتنامه دهخداحجل . [ ح ِ ج ِ / ح ِ ج ِل ل ] (ع اِ) بند. پای بند که بر پای نهند. (ناظم الاطباء). پای برنجن . خلخال . (منتهی الارب ). ج ، احجال و حجول .
حجللغتنامه دهخداحجل . [ ح َ ج َ ] (ع اِ) کبک نر. (منتهی الارب ). قبج ذکر. حجلی . حجلان مرغی است خاکی رنگ که به سرخی زند. بیش از پریدن راه رود. بقدر کبوتر و مانند قطا است . منقار و سر و پای آن سرخ است . گوشت آن خوش خوراک و سریع الهضم است . چون صاحب یرقان دماغ آنرا با خمر بیاشامد وی را سود دهد
تحیویلغتنامه دهخداتحیوی . [ ت َ ی َ ] (اِخ ) علی بن محمدبن عمر، معروف به صاحب و ملقب به موفق الدین . مؤید رسولی ویرا بسال 696 هَ . ق . وزارت داد و عزل و نصب قضات را نیز بدو سپرد. وی تا پایان عمر به کار وزارت اشتغال داشت و او را اخباری است . و بسال <span class
شرعیلغتنامه دهخداشرعی . [ ش َ عی ی / ش َ ] (ص نسبی ) منسوب به شرع . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). آنچه به شرع نسبت داده شود. (از اقرب الموارد) : امور شرعی سرکار فیض آثار متعلق و مختص عالیجاه صدر خاصه است . (تذکرةالملوک ص <span class
شاه نشانلغتنامه دهخداشاه نشان . [ ن ِ ] (نف مرکب ) کسی که با نفوذ و سیاست خود بتواند کسی را به تخت پادشاهی نشاند. (فرهنگ نظام ). شاه نشاننده . شاه تراش . امرایی که در عزل و نصب دیگری عادتاً دخیل بوده اند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 202 و <span
رأس الجالوتلغتنامه دهخدارأس الجالوت . [ رَءْ سُل ْ ](اِخ ) سر احبار جهودان . (از تفسیر ابوالفتوح رازی ).رئیس جلای وطن کنندگان از میهن هایشان به بیت المقدس . (از آثارالباقیه ). رئیس یهود از فرزندان داود علیه السلام ، و عوام یهود چنان دانند که او بمرتبه ٔ ریاست نرسدتا درازدست نباشد بدان حد که انگشتان
عزللغتنامه دهخداعزل . [ ع َ ] (ع اِمص ) بیکاری . (غیاث اللغات ). بیغی و بازداشت از کار و شغل و منصب . (از ناظم الاطباء). معزولی . پیاده کردن از عمل . برکناری از کار : ستم نامه ٔ عزل شاهان بودچو درد دل بیگناهان بود. فردوسی .خداوندا
عزللغتنامه دهخداعزل . [ ع َ ] (اِخ ) نام ناحیه ای است ، و آبی است بین بصره و یمامه ، که در شعر امروءالقیس آمده است . (از معجم البلدان ).
عزللغتنامه دهخداعزل . [ ع َ ] (ع اِ) آنچه پیشکی در بیت المال درآید بی وزن و بی انتقاد تا وقت اداء. (منتهی الارب ).آنچه پیشکی در بیت المال وارد شود در صورتی که غیرموزون و غیرمنتقد باشد. (ناظم الاطباء). آنچه وزن نشده وسره از ناسره جدانشده ، قبل از موعد به بیت المال وارد شود تا وقت ادای دین فرا
عزللغتنامه دهخداعزل . [ ع َ ] (ع اِمص ) بیکاری . (غیاث اللغات ). بیغی و بازداشت از کار و شغل و منصب . (از ناظم الاطباء). معزولی . پیاده کردن از عمل . برکناری از کار : ستم نامه ٔ عزل شاهان بودچو درد دل بیگناهان بود. فردوسی .خداوندا
متعزللغتنامه دهخدامتعزل . [ م ُ ت َ ع َزْ زِ ] (ع ص ) به یک سو شونده و کناره گزیننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). معزول شده و از شغل و کار خارج شده و برداشته شده و گوشه نشین . (ناظم الاطباء). و رجوع به تعزل شود.
لاینعزللغتنامه دهخدالاینعزل . [ ی َ ع َ زِ ] (ع ص مرکب ) (از: لا + ینعزل ) معزول ناشونده . که از عمل پیاده نشود. (وکیل ...) وکیلی که هیچگاه او را از شغل وکالت به یکسو نتوان کردن .
منعزللغتنامه دهخدامنعزل . [ م ُ ع َ زِ ] (ع ص ) گوشه گزین و دور. (آنندراج ). گوشه گیرنده و دورشده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به انعزال شود.
معزللغتنامه دهخدامعزل . [ م َ زِ ] (ع اِ) یک سو و کناره . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، معازل . (ناظم الاطباء): و هی تجری بهم فی موج کالجبال و نادی ̍ نوح ابنه و کان فی معزل یا بُنَی َّ ارکب مَعَنا و لاتکن معالکافرین . (قرآن 44/11).|| عزلتگاه .