عظیملغتنامه دهخداعظیم . [ ع َ ] (اِخ ) دهی از دهستان شاه ولی شهرستان شوشتر. این ده مشهور به غضبان است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به غضبان شود.
عظیملغتنامه دهخداعظیم . [ ع َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنه ٔ آن 354 تن است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات وسردرختی و حبوب است . این ده محل ییلاق ایل اینانلو وحاجی علی لو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl"
عظیملغتنامه دهخداعظیم . [ ع َ ] (ع ص ) بزرگ و کلان و فربه . (منتهی الارب ). سترگ و بزرگ ، خلاف صغیر. (از اقرب الموارد). در تداول فارسی به معانی کثیرو مهم و سخت و انبوه و بسیار و هنگفت و فراوان نیز بکار می رود. و هر گاه بر سر صفتی دیگر درآید حالت قید مقدار و کیفیت بخود میگیرد
عظیملغتنامه دهخداعظیم . [ ع ُ ظَ ] (ع اِ مصغر) مصغر عَظم . استخوان کوچک و خرد. رجوع به عظم شود. || عظیم وضاح یا عظم وضاح ، بازیی است مر عربان را. (از منتهی الارب ) (ازتاج العروس ) (از اقرب الموارد). رجوع به عظم شود.
حجملغتنامه دهخداحجم . [ ح َ ] (ع اِ) ستبرا. ستبری .ستبرنا. سطبری . سطبرا. گندگی . کلفتی . هنگفتی . ضخامت . ثخن . فداء. جسامت : با قلت اجزاء و خفت حجم مشتمل است بر شرح مواقف و مقامات سلطان محمود سبکتکین و برخی از احوال آل سامان . (تاریخ یمینی . نسخه ٔخطی کتابخانه ٔ مؤ
حجملغتنامه دهخداحجم . [ ح َ ] (ع مص ) بازداشتن . منع کردن از چیزی . بستن دهان شتر تا نگزد. || مکیدن کودک پستان مادر را.مَص ّ. نیشتر زده خون مکیدن به شیشه و شاخ . حجامت کردن . || گوشت باز کردن از استخوان وقت خوردن . || برآمدن پستان دختر. (منتهی الارب ).
حجیملغتنامه دهخداحجیم . [ ح َ ] (ع ص ) ستبر. سطبر. ضخیم . ضخم . کلفت . هنگفت . گنده . گنجا . صفت از حجم . قیاساً این کلمه صحیح است مانند طویل و عریض و عمیق و در محاورات فارسی زبانان به معنی بزرگ حجم و ضخیم مستعمل است ، لکن ظاهراً عرب آنرا استعمال نکرده است یا من نیافته ام . رجوع به نشریه ٔ دا
عظيمدیکشنری عربی به فارسیبزرگ نما , عالي نما , پر اب و تاب , بلند , بزرگ , عظيم , کبير , مهم , هنگفت , زياد , تومند , متعدد , ماهر , بصير , ابستن , طولا ني
عظیمةلغتنامه دهخداعظیمة. [ ع َ م َ ] (ع ص ) مؤنث عظیم . بزرگ . و رجوع به عظیم شود. || کبیره . (اقرب الموارد). گناه بزرگ . || (اِ) سختی و بلای سخت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، عَظائم . (اقرب الموارد).
عظیمیلغتنامه دهخداعظیمی . [ ع َ ] (اِخ ) (483 - 556 هَ .ق .) محمدبن علی بن محمدبن احمدبن نزار تنوخی جلی ، مکنی به ابوعبداﷲ ومشهور به عظیمی . از فاضلان حلب و مدرسان آنجا بود. وبا ابن عساکر و سمعانی صحبتی داشت . او راست : تاریخ
عظیمیلغتنامه دهخداعظیمی . [ ع َ ] (حامص ) عظیم بودن .بزرگ بودن . || کلانی . || بسیاری . || عظیم بودن نبض : از بهر آنکه طبیعت جویان مراد باشد و نبض هم بدین سبب میل به عظیمی دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به عظیم شود.
عظیم الجدویلغتنامه دهخداعظیم الجدوی . [ ع َ مُل ْ ج َ وا ] (ع ص مرکب ) پرسود. بسیارسود. || پربخشش . (فرهنگ فارسی معین ).
عظیم الشأنلغتنامه دهخداعظیم الشأن . [ ع َ م ُش ْ ش َءْن ْ ] (ع ص مرکب ) عظیم شأن . دارای شأن عالی . عظیم رتبت . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به عظیم شأن شود : در آن دودمان عظیم الشأن مصیبتی در غایت صعوبت اتفاق اتفاد. (حبیب السیر چ طهران ج 3</sp
عظیم شأنلغتنامه دهخداعظیم شأن . [ ع َ ش َءْن ْ ] (ص مرکب ) عظیم الشأن . دارای شأن عالی . عظیم رتبت . (فرهنگ فارسی معین ) : پوشیده نماند که ازین زمره ٔ عظیم شأن ... جمعی کثیر در بلاد عراق عرب و عجم ... توطن دارند. (حبیب السیر، چ کتابخانه ٔ خیام ج <span class="hl" dir="l
حرف تعظیملغتنامه دهخداحرف تعظیم . [ ح َ ف ِت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حرف تعجب . شمس قیس در عنوان حرف تعظیم و تعجب گوید: الفی است که در اواخر بعضی نعوت فایده ٔ تعظیم و تعجب دهد، چنانکه پاکا آفریدگارا، بسا مال که فلان دارد. و چنانکه شاعر گوید:اگر شاه غازی نکردی هنرور ایزد مر او را ندادی
حضرت عبدالعظیملغتنامه دهخداحضرت عبدالعظیم . [ ح َ رَ ت ِ ع َ دُل ْ ع َ ] (اِخ ) قصبه ای است در بلوک غار و پشاپویه تهران که مرکز بلوک است و مدفن حضرت عبدالعظیم و حمزةبن موسی بن الکاظم و طاهر در آن است . راه آهن حضرت عبدالعظیم به تهران 1365 گز میباشد کنار راه تهران قم می
چشم تعظیملغتنامه دهخداچشم تعظیم . [ چ َ / چ ِ م ِ ت َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چشم تکریم . نظر احترام .- بچشم تعظیم نگریستن ؛ کنایه از احترام گذاشتن و بزرگ داشتن و تعظیم و تکریم کردن است : لاجرم سوی تو آزاد
شاه عبدالعظیملغتنامه دهخداشاه عبدالعظیم . [ ع َ دُل ْ ع َ ](اِخ ) ابن عبداﷲبن حسن ... رجوع به عبدالعظیم شود.