مخروط ایمهوفImhoff coneواژههای مصوب فرهنگستانظرف مخروطی شفاف و مدرجی با ظرفیت یک لیتر که از آن برای تعیین حجم مواد تهنشینپذیر در آب استفاده میشود
پرتوِ گاماgamma rayواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تابش الکترومغناطیسی پرانرژی و پرنفوذ که معمولاً در واپاشی پرتوزا گسیل میشود
cousinدیکشنری انگلیسی به فارسیعمو زاده، خاله زاده، عمه زاده، پسرعمو یا دختر عمو، پسردایی یا دختر دایی
عمولغتنامه دهخداعمو. [ ع َ ] (از ع ، اِ) عم عربی است که در تداول فارسی عمو گویند. برادر پدر. عم . افدر. اودر. کاکا.رجوع به عم شود. || گاه به مردم عامی یا به دوستان نزدیک خود نیز عمو خطاب کنند : رو توکل کن تو با کسب ای عموجهد میکن کسب میکن موبمو. <p class="
عمولغتنامه دهخداعمو. [ ع َم ْوْ ] (ع اِمص ) گمراهی . (منتهی الارب ). ضلال . || خواری و فروتنی . ذلت و خضوع . (از اقرب الموارد). || میل کردن به چیزی . (منتهی الارب ).
دخترعمولغتنامه دهخدادخترعمو. [ دُ ت َ رِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دختر عم . رجوع به دختر عم شود.
عمولغتنامه دهخداعمو. [ ع َ ] (از ع ، اِ) عم عربی است که در تداول فارسی عمو گویند. برادر پدر. عم . افدر. اودر. کاکا.رجوع به عم شود. || گاه به مردم عامی یا به دوستان نزدیک خود نیز عمو خطاب کنند : رو توکل کن تو با کسب ای عموجهد میکن کسب میکن موبمو. <p class="