عنصر تحرک هواییair mobility element, AMEواژههای مصوب فرهنگستانشاخهای از فرماندهی متحرک مرکز واپایی سوختبَری هوایی که با اعلام درخواست فرماندهِ رزم جغرافیایی، هواپیمای سوختبَر را به منطقۀ مورد نظر اعزام میکند
یانسرلغتنامه دهخدایانسر. [ ن ِ س َ ] (اِخ ) یکی از جبال دره ٔ لار. (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 157). || یکی از چهار بخش چهاردانگه . (سفرنامه ٔ رابینو ص 57). || یکی از شعب فرعی رودلار که در سمت راست آن واقع است . (س
انسرلغتنامه دهخداانسر. [ اَ س ُ ] (ع اِ) ج ِ نَسر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کرکسها. کرکسان . و رجوع به نسر شود.
انصرلغتنامه دهخداانصر. [ اَ ص َ ] (ع ن تف ) یارتر. یاری کننده تر:وجدت الحلم انصر لی من الرجال . (احنف بن قیس از یادداشت مؤلف ). || (ص ) مرد ختنه ناکرده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نابریده . (یادداشت مؤلف ).
عنصرفرهنگ فارسی عمید۱. (شیمی) جسمی که قابل تجزیه و تقسیم به مواد دیگر نباشد، مانند آهن و طلا؛ جسم بسیط.۲. [مجاز] فرد؛ آدم.۳. آنچه در به وجود آمدن چیزی تٲثیر داشته باشد؛ عامل.۴. [قدیمی] هریک از چهار عنصر اربعه؛ آخشیج.۵. [قدیمی، مجاز] اصل؛ گوهر.
عنصرلغتنامه دهخداعنصر. [ ع ُ ص َ / ص ُ ] (ع اِ) داهیه و بلا. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). داهیة. (اقرب الموارد). || همت و قصد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). همة. (اقرب الموارد). || حاجت . || بیخ و اصل و بن . (از اقرب الموارد) (ا
چهارعنصرلغتنامه دهخداچهارعنصر. [ چ َ / چ ِ ع ُ ص ُ ] (اِ مرکب ) (مرکب از چهار + عنصر) چهارآخشیج . عناصر چهارگانه ، آب و آتش و باد و خاک .
چارعنصرلغتنامه دهخداچارعنصر. [ ع ُ ص ُ ] (اِ مرکب ) چهارعنصر. عناصر اربعه . چارآخشیج . آب و خاک و باد و آتش باشد : از ایشان گشت پیدا چارعنصرز من بشنو تو این معنی ّ چون دُر. ناصرخسرو.باد امرت در زمین چون چارعنصر پیشروباد نامت درزما
عنصرفرهنگ فارسی عمید۱. (شیمی) جسمی که قابل تجزیه و تقسیم به مواد دیگر نباشد، مانند آهن و طلا؛ جسم بسیط.۲. [مجاز] فرد؛ آدم.۳. آنچه در به وجود آمدن چیزی تٲثیر داشته باشد؛ عامل.۴. [قدیمی] هریک از چهار عنصر اربعه؛ آخشیج.۵. [قدیمی، مجاز] اصل؛ گوهر.