غذلغتنامه دهخداغذ. [ غ َذذ ] (ع مص ) روان گردیدن ریم از جرح . (منتهی الارب ): غَذَّ الجرح ُ غَذّاً؛ سال بما فیه من قیح و صدید، تقول : ترکت جرحه یغذ. (اقرب الموارد). || آماسیدن و ریم کردن جرح . (منتهی الارب ).- غذ چیزی ؛ کاستن آن : غذ الشی ٔ؛ نقصه . (اقرب الموارد
غیدلغتنامه دهخداغید. (ع ص ، اِ) ج ِ اَغیَد، غَیداء. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به اَغیَد و غَیداء شود : عقاب بر عقاب از لحوم غید عید کردند. (جهانگشای جوینی ).
چغدلغتنامه دهخداچغد. [ چ ُ ] (اِ) کوچ باشد و گروهی عام کُنگُر خوانند. (فرهنگ اسدی ). کوچ و بوف و چغو و کنگر. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ). بمعنی جغد است و آن پرنده ای است به نحوست مشهور. (برهان ). طایری است منحوس کوچکتر از بوم و آن قسمی است از بوم . (آنندراج ). پرنده ای است معروف که به ن
غیثلغتنامه دهخداغیث . [ غ َ ] (اِخ ) ابن علی بن عبدالسلام بن محمدبن جعفر ارمنازی کاتب . وی خطیب صور بود. به دمشق آمد و به سال 509 هَ . ق . درگذشت . (از تاج العروس ).
غیثلغتنامه دهخداغیث . [ غ َ ] (اِخ ) ابن مریطةبن مخزوم بن مالک بن غالب بن قطیعةبن عبس . بطنی است از قبیله ٔ عبس . وی جد خالدبن سنان بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185). در تاج العروس نسبت وی چنین آمده : غیث بن مریطةب
غذاخوری غذاهای فوری، رستوران غذاهای فوریfast-food restaurantواژههای مصوب فرهنگستان← غذاخوری خدماتسریع
غذاءدیکشنری عربی به فارسیخورد , خوراندن , تغذيه کردن , جلو بردن , خوراک , غذا , قوت , طعام , تغذيه , پرورش , تربيت , بزرگ کردن (کودک) , بار اوردن بچه , پروردن , کسب نيرو بوسيله غذا , بقوت
غذافرهنگ فارسی عمیدآنچه خورده شود و به نمو جسم کمک کند و انرژی لازم برای بدن به وجود بیاورد؛ خوراک؛ خوردنی؛ خورش.
غاذلغتنامه دهخداغاذ. [ غاذذ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غذ. ناسور هر جا که باشد و منه یقال بالبعیر غاذ؛ اذا کانت به دبرة فبرأت و هی تندی . (منتهی الارب ). || (اِ) رگ آب چشم که پیوسته روان باشد.(منتهی الارب ). رگی است در چشم که همیشه چرک از آن روان شود و نایستد. || حس . (منتهی الارب ).
غضلغتنامه دهخداغض . [ غ َض ض ] (ع مص ) غض طَرف ؛ فروخوابانیدن چشم را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). چشم خوابانیدن . (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). فروخوابانیدن چشم . (تاج المصادربیهقی ): غض بصر؛ چشم پوشی . غض بصر از کسی ؛ برگردانیدن چشمها از او. || غض طرف کسی ؛ واداشتن اوبه پائین آور
غذاءدیکشنری عربی به فارسیخورد , خوراندن , تغذيه کردن , جلو بردن , خوراک , غذا , قوت , طعام , تغذيه , پرورش , تربيت , بزرگ کردن (کودک) , بار اوردن بچه , پروردن , کسب نيرو بوسيله غذا , بقوت
غذافرهنگ فارسی عمیدآنچه خورده شود و به نمو جسم کمک کند و انرژی لازم برای بدن به وجود بیاورد؛ خوراک؛ خوردنی؛ خورش.
کاغذلغتنامه دهخداکاغذ. [ غ َ ] (اِ) کلمه ٔ فارسی است . (فیروزآبادی ) (منتهی الارب ) . قرطاس . (دهار) (ترجمان القرآن ). ورق . درج . (منتهی الارب ). بیاض . ورقه . طِرس .چنین گفت رستم بایرانیان که یکسر ببندید کین را میان که گر نامداری ز ایران زمین هزیمت پذیرد ز سالار چین نبین
دسته کاغذلغتنامه دهخدادسته کاغذ. [ دَ ت َ / ت ِ غ َ ] (اِ مرکب ) بیست وچهار عدد و ورق کاغذ. رجوع به دسته شود.
تغذغذلغتنامه دهخداتغذغذ. [ ت َ غ َ غ ُ ] (ع مص ) برجستن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). برجهیدن آهو. (از اقرب الموارد).
خرده کاغذلغتنامه دهخداخرده کاغذ. [ خ ُ دَ / دِ غ َ ] (اِ مرکب ) قطعات کوچک کاغذ. تکه های کاغذ. (یادداشت بخط مؤلف ).
داغ کاغذلغتنامه دهخداداغ کاغذ. [ غ ِ غ َ ] (ترکیب اضافی ) صاحب آنندراج آرد: مخفی نماند که اقسام داغ بسیارست ازآن جمله داغی است که از سنگ میسوزند و داغی است که از آهن میسوزند و داغی است که جوانان عاشق پیشه کاغذ کبود را با لتّه ٔ کرباس فتیله ساخته بدست می سوزند و نزله را مفید بود و این از اهل زبان