غذا چیدنلغتنامه دهخداغذا چیدن . [ غ ِ / غ َ دَ ] (مص مرکب ) چیدن غذا به طور منظم و مرتب : سفره گستردی غذای روح چیدی رنگ رنگ میهمانت اشتهاسوز است مهمانی چه سود.طالب آملی (از آنندراج ).
غیداءلغتنامه دهخداغیداء. [ غ َ ] (ع ص ) زن دوتا از نرمی و نازکی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زن خمیده بسبب نرمی . (از اقرب الموارد). ریک نازک نرم . (مهذب الاسماء). ج ، غید. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). || زنی که پوست بدن وی نازک و بغایت زیبا باشد. || زن درازگردن . (از اقرب الموارد).
غضیاءلغتنامه دهخداغضیاء. [ غ َض ْ ] (ع اِ) فراهم آمدنگاه درختان غضا، و یقصر. || (ص ) ارض غضیاء؛ زمین غضاناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زمین بسیارغضا. || (اِ) رستنگاه غضا. (از اقرب الموارد).
غداًلغتنامه دهخداغداً. [ غ َ دَن ْ ] (ع مص ) چاشت خوردن . (منتهی الارب ): غدی یغدی غداً؛ اکل اول النهار. (اقرب الموارد). غدی کرضی ؛ اکل اول النهار. (تاج العروس ).
غذاءلغتنامه دهخداغذاء. [ غ ِ ] (ع اِ) خورش .(منتهی الارب ). خوردنی که نشو و نمای تن و قوام تمام بدن بدان است و با لفظ چیدن و کردن مستعمل . (آنندراج ). خوراک و آشامیدنی که بدان اغتذاء شود. ج ، اغذیه .(اقرب الموارد). || پرورش که بدان بالیدگی و آراستگی جسم است . (منتهی الارب ). هر آنچه نشو و نما
غذافرهنگ فارسی عمیدآنچه خورده شود و به نمو جسم کمک کند و انرژی لازم برای بدن به وجود بیاورد؛ خوراک؛ خوردنی؛ خورش.
غذادیکشنری فارسی به انگلیسیaliment, comestible, eating, edibles, food, meal, nourishment, nurture, nutriment, nutrition, plate, repast
اعتصاب غذالغتنامه دهخدااعتصاب غذا. [ اِ ت ِ ب ِ غ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) غذا نخوردن . امساک کردن از خوردن و آشامیدن بمنظور تهدید و ارعاب متصدیان امور برای رسیدن به امری .
جذب غذالغتنامه دهخداجذب غذا. [ ج َ ب ِ غ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تحلیل رفتن غذا در بدن . جذب . رجوع به جذب شود.
بی غذالغتنامه دهخدابی غذا. [ غ َ ] (ص مرکب ) (از: بی + غذا) بی خوراک . بی طعام . بی قوت . رجوع به غذا شود.
غذافرهنگ فارسی عمیدآنچه خورده شود و به نمو جسم کمک کند و انرژی لازم برای بدن به وجود بیاورد؛ خوراک؛ خوردنی؛ خورش.