غنيدیکشنری عربی به فارسیفراوان , دولتمند , وافر , توانگر , گرانبها , باشکوه , غني , پر پشت , زياده چرب يا شيرين
غنگ غنگ زدنلغتنامه دهخداغنگ غنگ زدن . [ غ َ غ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) ناله کردن . آواز حزین برآوردن : غنگ غنگی میزنم تا یک غزل آورم بیرون ز الواح ازل . مولوی (از جهانگیری ).رجوع به غَنگ شود.
غنیلغتنامه دهخداغنی . [ غ َ ] (اِخ ) قاسم غنی . به سال 1316 هَ . ق . در شهر سبزوار متولد شد. پدرش سیدعبدالغنی زراعت پیشه بود و از محضر حاج ملا هادی سبزواری حکیم و فیلسوف معروف معاصر درک فیض کرده بود، و به فلسفه و ادبیات علاقه داشت و از این رو فرزندش نیز از ک
ژغنگلغتنامه دهخداژغنگ . [ ژَ غ َ ] (اِ) فواق . سکسکه : مرا رفیقی پرسید کاین غریو ز چیست جواب دادم کز غرو نیست هست ژغنگ . شاکر بخاری . و بعید نیست که کلمه مرکب از «ز»مخفف «از» و غنگ باشد. اسدی در لغت نامه بیت فوق را بشاهد لغت زغ
یغنیلغتنامه دهخدایغنی . [ ی َ ] (اِخ ) قریه ای از نواحی نخشب به ماوراءالنهر. نسبت بدان یغنوی است . (یادداشت مؤلف ). قریه ای است از نواحی نخشب . (از معجم البلدان ).
یغنیلغتنامه دهخدایغنی . [ ی َ] (ص ، اِ) یخنی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || غذای پخته . (ناظم الاطباء). و رجوع به یخنی شود.
غنیلغتنامه دهخداغنی . [ غ َ ] (اِخ ) قاسم غنی . به سال 1316 هَ . ق . در شهر سبزوار متولد شد. پدرش سیدعبدالغنی زراعت پیشه بود و از محضر حاج ملا هادی سبزواری حکیم و فیلسوف معروف معاصر درک فیض کرده بود، و به فلسفه و ادبیات علاقه داشت و از این رو فرزندش نیز از ک
غنیماتلغتنامه دهخداغنیمات .[ غ ُ ن َ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ) (تاج العروس ). نام جایی در بلاد عرب است . (از معجم البلدان ).
غنیلغتنامه دهخداغنی . [ غ َ ] (اِخ ) ابن یعصر (اعصر) بن غطفان . از قیس عیلان ، از عدنان . جدی جاهلی است و منسوب آن غنوی است . (از اعلام زرکلی ج 2 ص 761). در اعلام المنجد آمده : غنی بن اعصور (کذا) از قبایل شمالی جزیرةالعرب بو
غنیمیلغتنامه دهخداغنیمی . [ غ َ ] (اِخ ) محمد ابراهیم . او راست : الباکورة العربیة و حدائق الانشاء که هر دو در مصر چاپ شده اند. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1420).
غنيمةدیکشنری عربی به فارسیغنيمت جنگي , غارت , تاراج , يغما , چپاول , استفاده نامشروع , غارت کردن (شهري که اشغال شده) , چاپيدن