فرونشانrepressorواژههای مصوب فرهنگستانمولکولی معمولاً پروتئینی که بهوسیلۀ ژن ترازگر (regulator) ساخته میشود و با اتصال به ورزگر، مانع رونویسی ورزۀ مربوط میشود
عامل فرونشانیquenching agent, quencherواژههای مصوب فرهنگستانمولکولی که قابلیت فرونشانی حالت برانگیخته را دارد و نور فرابنفش را پایدار میکند
فرونشاندنلغتنامه دهخدافرونشاندن . [ ف ُ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) فروکشتن و اطفاء. (یادداشت بخط مؤلف ). خاموش کردن چراغ و آتش و جز آن : قالب برگشت و آتش فرونشاندند. (قصص الانبیاء). دررسی و این آتش فرونشانی . (تاریخ بیهقی ). آتش آتش فرومی نشاند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || جایگزین
فرونشانیدنلغتنامه دهخدافرونشانیدن . [ ف ُ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) نشاندن . فرونشاندن . رجوع به تمام معانی فرونشاندن شود.
فرونشاندنفرهنگ فارسی عمید۱. تسکین دادن؛ آرام کردن.۲. برطرف کردن تشنگی، گرسنگی، گرما، و مانند آن.۳. خاموش کردن.۴. پایین آوردن از مقام.
فرونشاندندیکشنری فارسی به انگلیسیalleviate, appease, assuage, attenuate, calm, damp, ease, kill, lull, mollify, relieve, sate, stay
هککلغتنامه دهخداهکک . [ هَُ ک َ ] (اِ) به معنی هکچه که جستن گلوباشد، و به عربی فواق خوانند. (برهان ) : زآب سنان به سینه ٔ دشمن فرونشان چون زامتلای خون دل او را هکک بود.امیرخسرو.
ماتخانهلغتنامه دهخداماتخانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) هر خانه از شطرنج که در آن شاه مات شود. ماتگه : مگذار شاه دل به در ماتخانه درزین در که هست درد ز عزلت فرونشان . خاقانی .بیچاره آدمی که فرومانده اس
خدای فروشانلغتنامه دهخداخدای فروشان . [ خ ُ ف ُ ] (اِ مرکب ) خدافروشان . آن اهل لعنت که دعوی خدایی کنند. (شرفنامه ٔ منیری ). صاحب برهان قاطع ذیل کلمه خدافروشان آرد:کنایه از صوفیان زراق که بظاهر خود را بیارایند و آنهایی را نیز گویند که دعوی خدایی کردند، یعنی شداد و نمرود و آنها را خدای فروشان هم گوین
درم خریدلغتنامه دهخدادرم خرید. [ دِ رَ خ َ ] (ن مف مرکب ) درم خریده . که با درم او را خریده باشند. بنده . (شرفنامه ٔ منیری ). مملوک . زرخرید. عبد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : می آرد شرف مردمی پدیدآزاده نژاد از درم خرید.رودکی .خاقانی آن اوس
فرونشستنلغتنامه دهخدافرونشستن . [ ف ُ ن ِ ش َ ت َ] (مص مرکب ) خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء : تو آن مشعله ٔ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. (تاریخ بیهقی ). || آرام شدن و فروکش کردن فتنه و جز آن : شور جهان بحشمت خواجه ف
فرونشاندنلغتنامه دهخدافرونشاندن . [ ف ُ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) فروکشتن و اطفاء. (یادداشت بخط مؤلف ). خاموش کردن چراغ و آتش و جز آن : قالب برگشت و آتش فرونشاندند. (قصص الانبیاء). دررسی و این آتش فرونشانی . (تاریخ بیهقی ). آتش آتش فرومی نشاند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || جایگزین
فرونشانیدنلغتنامه دهخدافرونشانیدن . [ ف ُ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) نشاندن . فرونشاندن . رجوع به تمام معانی فرونشاندن شود.
فرونشاندنفرهنگ فارسی عمید۱. تسکین دادن؛ آرام کردن.۲. برطرف کردن تشنگی، گرسنگی، گرما، و مانند آن.۳. خاموش کردن.۴. پایین آوردن از مقام.
فرونشاندندیکشنری فارسی به انگلیسیalleviate, appease, assuage, attenuate, calm, damp, ease, kill, lull, mollify, relieve, sate, stay