فزرلغتنامه دهخدافزر. [ ف َ ] (ع مص ) شکافتن جامه را. || به چوب دستی زدن بر پشت کسی . || پوشیدن جامه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). فَزَر. رجوع به فَزَر شود. || کوژپشت یا کوژسینه گردیدن . (منتهی الارب ). رجوع به فزر شود.
فزرلغتنامه دهخدافزر. [ ف ِ ] (ع اِ) گوشت پاره ٔ درشت مانند غده ٔ قرحه که نزدیک منتهای موی زهار بر اندام مردم و بز برآید. (منتهی الارب ). || رمه ٔ گوسپندان از ده تا چهل یا از سه تا ده . || گوسپند از دو تا هرچه افزون گردد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بزغاله . || بچه ٔ ببر. (از اقرب ال
فزرلغتنامه دهخدافزر. [ ف ِ زَ ] (ع اِ) شکافها. (منتهی الارب ). شقوق و صدوع و گویا جمع فزرة است . (از اقرب الموارد). رجوع به فزرة شود.
فجرلغتنامه دهخدافجر. [ ف َ ] (اِخ ) سوره ٔ هشتادونهم از قرآن . از سوره های مکیه و شامل سی آیت است . پس از سوره ٔ غاشیه و پیش از سورة البلد قرار دارد.
فجرلغتنامه دهخدافجر. [ ف َ ] (ع مص ) برانگیخته گردیدن بر گناه و زنا کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || رو گردانیدن از حق . (منتهی الارب ). عدول از حق . || فاسد گردیدن . (اقرب الموارد). || روان ساختن آب را. (منتهی الارب ). آب راندن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان علامه جرجانی ). گشودن را
فجرلغتنامه دهخدافجر. [ ف َ ج َ ] (ع اِمص ) بخشش . || جوانمردی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): هو من اهل الفجر لا من اهل الفجور. (اقرب الموارد). || مردی و احسان . (منتهی الارب ). معروف . (اقرب الموارد). || بسیاری ِ مال . (منتهی الارب ). مال و بسیاری آن . (اقرب الموارد).
فجیرلغتنامه دهخدافجیر. [ ف ُج ْ ج َ ] (اِخ ) نام یکی از طوایف بنی کعب خوزستان .(جغرافیای سیاسی کیهان ص 90). رجوع به بنی کعب شود.
فزرةلغتنامه دهخدافزرة. [ ف ُ رَ ] (ع اِ) راه گشاده . (از اقرب الموارد). راه فراخ . || گره بزرگ که بر اندام برآید. (منتهی الارب ). که بر پشت یا سینه برآید. ج ، فُزَر. (از اقرب الموارد). قوز. کوژ. گوژ. رجوع به این کلمات شود.
فزراءلغتنامه دهخدافزراء. [ ف َ ] (ع ص ) مؤنث افزر. زن پرگوشت و پیه . (از اقرب الموارد). زن پرگوشت و پیه ناک . (منتهی الارب ). || زن نزدیک رسیدگی رسیده . (ناظم الاطباء). قاربةالادراک . (از اقرب الموارد).
فزرتلغتنامه دهخدافزرت . [ ف ِ زِ ] (اِ) رمق و توانایی : فزرتش قمصور شد؛ بکلی منکوب و مغلوب شد. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فزرتی شود.
فازرلغتنامه دهخدافازر.[ زِ ] (ع ص ) پاره کننده . شکننده . فسخ کننده . (از اقرب الموارد). و رجوع به فزر شود. || (اِ) نوعی مورچه ٔ سیاه که به سرخی زند. (از اقرب الموارد). || راه گشاده و فراخ . (از اقرب الموارد).
فزرةلغتنامه دهخدافزرة. [ ف ُ رَ ] (ع اِ) راه گشاده . (از اقرب الموارد). راه فراخ . || گره بزرگ که بر اندام برآید. (منتهی الارب ). که بر پشت یا سینه برآید. ج ، فُزَر. (از اقرب الموارد). قوز. کوژ. گوژ. رجوع به این کلمات شود.
فزراءلغتنامه دهخدافزراء. [ ف َ ] (ع ص ) مؤنث افزر. زن پرگوشت و پیه . (از اقرب الموارد). زن پرگوشت و پیه ناک . (منتهی الارب ). || زن نزدیک رسیدگی رسیده . (ناظم الاطباء). قاربةالادراک . (از اقرب الموارد).
فزرتلغتنامه دهخدافزرت . [ ف ِ زِ ] (اِ) رمق و توانایی : فزرتش قمصور شد؛ بکلی منکوب و مغلوب شد. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فزرتی شود.
منفزرلغتنامه دهخدامنفزر. [ م ُ ف َ زِ ] (ع ص ) جامه ٔ پاره گردیده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). جامه ٔ پاره پاره گردیده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفزار شود.
ام فزرلغتنامه دهخداام فزر. [ اُم ْ م ِ ف ِ ] (اِخ ) از زنان صحابی بوده . رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 266 شود.
افزرلغتنامه دهخداافزر.[ اَ زَ ] (اِخ ) نام بلوکی است از گرمسیرات فارس واقع در مسافت سی وپنج فرسخ در جنوب شیراز و محدود است از جانب مشرق ببلوک جویم و از شمال ببلوک قیر و کارزین و از مغرب به محال اربعه و از جنوب ببلوک خنج . و وجه تسمیه ٔ این بلوک به افزر آن است که افزر مخفف افزار است که عبارت ب
تفزرلغتنامه دهخداتفزر. [ ت َ ف َزْ زُ ] (ع مص ) ازهم بشدن جامه و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). پاره و شکافته شدن جامه و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
افزرلغتنامه دهخداافزر. [ اَ زَ ] (ع ص ) مردی که فزره بر پشت یا بر سینه ٔ وی باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آنکه کلی دارد بر پشت . (تاج المصادر بیهقی ). آنکه لکی برپشت دارد بزرگ . (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ). قوزپشت .