فازرلغتنامه دهخدافازر.[ زِ ] (ع ص ) پاره کننده . شکننده . فسخ کننده . (از اقرب الموارد). و رجوع به فزر شود. || (اِ) نوعی مورچه ٔ سیاه که به سرخی زند. (از اقرب الموارد). || راه گشاده و فراخ . (از اقرب الموارد).
فاجرلغتنامه دهخدافاجر. [ ج ِ ] (ع ص ) تبهکار. زناکار. (اقرب الموارد). || دروغگو و کسی که سوگند دروغ میخورد. || سواری که از زین متمایل گردد. (ناظم الاطباء). || نافرمان . || متمول و مالدار. || ساحر و جادوگر. (منتهی الارب ). ج ، فُجّار، فاجرون ، فَجَرة. (اقرب الموارد).
فاجردیکشنری عربی به فارسیزشت , هرزه , شنيع , مربوط به جاکشي , بي عفت , ول , شهوتران , بد اخلا ق , مبني بر هرزگي
فازرةلغتنامه دهخدافازرة. [ زِ رَ ] (ع ص ) مؤنث فازر. رجوع به فازر شود. || (اِ) راهی که در شنزار در میان زمین های درشت به وجود آید. (از اقرب الموارد).
فازرةلغتنامه دهخدافازرة. [ زِ رَ ] (ع ص ) مؤنث فازر. رجوع به فازر شود. || (اِ) راهی که در شنزار در میان زمین های درشت به وجود آید. (از اقرب الموارد).