فظلغتنامه دهخدافظ. [ ف َظظ ] (ع ص ) مرد درشت خوی بدخوی سنگدل بدزبان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). درشتخوی . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || (اِ) آب شکنبه که در بیابان بی آب ، شکم شتر کفانیده ، سرگین افشارده بخورند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (مص ) بیفشاردن آب
فظدیکشنری عربی به فارسیتند , پرتگاه دار , سراشيبي , ناگهان , ناگهاني , بيخبر , درشت , جداکردن , خشن , بي نزاکت , دهاتي , بي ادب , بي ادبانه , سيل زده کردن , از اب پوشانيدن , زير سيل پوشاندن , اشباع کردن , عوامانه , عاميانه , پست , رکيک , مبتذل
فاز پراکندهdisperse phase, dispersed phaseواژههای مصوب فرهنگستانفازی از یک سامانه، شامل ذرات یا قطرات مادهای که در فاز دیگر پراکنده میشود
قاعدۀ فازphase rule, Gibbs phase ruleواژههای مصوب فرهنگستانبرای هر سامانۀ تعادلی رابطۀ P + F = C + 2 برقرار است که در آن P تعداد فازهای مجزا و C تعداد اجزا و F درجۀ آزادی سامانه باشد
ولتاژ فازphase voltage, phase-element voltageواژههای مصوب فرهنگستانولتاژ بین دو سر یک عنصر فاز (phase element)
فیوزfuseواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای در مدارهای الکتریکی که در هنگام افزایش بیشازحد جریان، با قطع مدار، ایمنی آن را تأمین کند
فظیعلغتنامه دهخدافظیع. [ ف َ ] (ع ص ) کار زشت و سخت از حد درگذشته در زشتی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آب شیرین و آب زلال . (منتهی الارب ). آب گوارا و گویند آب زلال و ضد آن مضاض است . (از اقرب الموارد).
فظایعلغتنامه دهخدافظایع. [ ف َ ی ِ ] (ع اِ) رسوایی ها. فضایح : اسرار بدایع و صنایعباستار فجایع و فظایع پوشیده گشتی . (تاریخ بیهق ).
فظظلغتنامه دهخدافظظ. [ ف َ ظَ ] (ع مص ) درشتخوی گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به فظاط و فظاظة شود.
فظاظلغتنامه دهخدافظاظ. [ ف ِ ] (ع مص ) درشت خوی گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). فظاظة. فظظ. فظ. رجوع به این مدخل ها در ردیف خود شود.
فظیعلغتنامه دهخدافظیع. [ ف َ ] (ع ص ) کار زشت و سخت از حد درگذشته در زشتی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آب شیرین و آب زلال . (منتهی الارب ). آب گوارا و گویند آب زلال و ضد آن مضاض است . (از اقرب الموارد).
فظایعلغتنامه دهخدافظایع. [ ف َ ی ِ ] (ع اِ) رسوایی ها. فضایح : اسرار بدایع و صنایعباستار فجایع و فظایع پوشیده گشتی . (تاریخ بیهق ).
فظظلغتنامه دهخدافظظ. [ ف َ ظَ ] (ع مص ) درشتخوی گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به فظاط و فظاظة شود.
فظاظلغتنامه دهخدافظاظ. [ ف ِ ] (ع مص ) درشت خوی گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). فظاظة. فظظ. فظ. رجوع به این مدخل ها در ردیف خود شود.
حرف حفظلغتنامه دهخداحرف حفظ. [ ح َ ف ِ ح ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پساوند نگهبانی . شمس قیس گوید: و آن باء و الف و نونی است که در اواخر اسماء معنی نگاه داشتن آن چیز دهد، چنانکه گله بان و باغبان و دربان . (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 177).
رباط حسن حافظلغتنامه دهخدارباط حسن حافظ. [ رُ ح َ س َ ف ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ شهرستان گلپایگان . این ده دارای آب و هوای معتدل و 475 تن جمعیت میباشد. آب ده از رودخانه تأمین میشود و فرآورده ٔ عمده ٔ آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span
خداحافظلغتنامه دهخداخداحافظ. [ خ ُ ف ِ ] (جمله ٔ دعایی ) کلمه ٔ دعائی است که هنگام وداع دوستان می گویند. (از آنندراج ). کلمه ٔ دعا که در وقت وداع می گویند و در تبرک نیز گویند. (از ناظم الاطباء). خدا نگهدار. فی امان اﷲ؛ شما را بخدا سپردم یا می سپارم . بدرود باش . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به ودا