فقیر گردیدنلغتنامه دهخدافقیر گردیدن . [ ف َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) فقیر شدن . محتاج شدن . بی چیز شدن . مقابل غنی گردیدن : آن نه مال است که چون دادیش از تو بشودزو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر.ناصرخسرو.
فقرلغتنامه دهخدافقر. [ ف َ ](ع مص ) کندن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سوراخ کردن مهره و جز آنرا. (منتهی الارب ). سوراخ کردن برای در رشته کشیدن . (از اقرب الموارد). || تا استخوان بریدن بینی شتر را تا رام گردد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پشت شکستن . (منتهی الارب ). پشت کسی
فقرلغتنامه دهخدافقر. [ ف َ ق ِ ] (ع ص ) شکسته استخوان پشت . (منتهی الارب ). || (اِ) گودی که برای کاشتن خرمابن کنده شود. (از معجم البلدان ).
فقرلغتنامه دهخدافقر. [ ف ِ ق َ ] (ع اِ) ج ِ فقرة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به فقرة شود.
وشوللغتنامه دهخداوشول . [ وُ ] (ع اِمص ) کمی ِ دولت و غنا و ثروت . (اقرب الموارد). || (مص ) کم گردیدن غنا. (از ناظم الاطباء). سست شدن و نیازمند و فقیر گردیدن . (اقرب الموارد). رجوع به مدخل قبل و رجوع به وشل و وشلان شود.
افتیاقلغتنامه دهخداافتیاق . [ اِ ] (ع مص ) نیازمند و درویش گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فقیر گردیدن . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). درویش شدن . (تاج المصادر بیهقی ).محتاج شدن . حاجتمند شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). || مردن به بسیاری هکچه . (منتهی الارب ). گویند:مردن بر اثر بسیاری فواق
افتقارلغتنامه دهخداافتقار. [ اِ ت ِ ] (ع مص )نیازمند گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حاجت بکسی پیدا کردن . و به این معنی با «الی » متعدی شود. (از اقرب الموارد). || درویش گشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فقیر گردیدن . (از اقرب الموارد). || (اِمص ) احتیاج . دروی
افغاءلغتنامه دهخداافغاء. [ اِ ] (ع مص ) گل برآوردن گیاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بیرون آمدن شکوفه . (از تاج المصادر بیهقی ). شکوفه برآوردن درخت و گیاه . (یادداشت مؤلف ). || همیشگی نمودن خوردن فغا. (آنندراج ). پیوسته خوردن فغا را. (از اقرب الموارد). || فاغیه برآمدن حنا را. (
فقیرلغتنامه دهخدافقیر. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش طرهان شهرستان خرم آباد، دارای 240تن سکنه . آب آن از چشمه ٔ فقیر و محصول عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فقیرلغتنامه دهخدافقیر. [ ف َ ] (ع ص ، اِ) درویش که به اندازه ٔ کفایت عیال مال دارد یا درویشی که اندک چیزی دارد و قوت میسر باشد او را. ج ، فقراء. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). درویش . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). بی چیز. (یادداشت مؤلف ). گدا. بیچاره . نادار. (یادداشت مؤلف
فقیرلغتنامه دهخدافقیر. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش طرهان شهرستان خرم آباد، دارای 240تن سکنه . آب آن از چشمه ٔ فقیر و محصول عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فقیرلغتنامه دهخدافقیر. [ ف َ ] (ع ص ، اِ) درویش که به اندازه ٔ کفایت عیال مال دارد یا درویشی که اندک چیزی دارد و قوت میسر باشد او را. ج ، فقراء. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). درویش . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). بی چیز. (یادداشت مؤلف ). گدا. بیچاره . نادار. (یادداشت مؤلف
تفقیرلغتنامه دهخداتفقیر. [ ت َ ] (ع مص ) کندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || گوها بزمین فرو بردن برای درخت نشاندن . (زوزنی ). حفره کندن برای غرس نهال خرما. (از اقرب الموارد). || جوی نهال کندن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || سوراخ کردن مهره و جز آن . (منتهی الارب
غار فقیرلغتنامه دهخداغار فقیر. [ رِ ف َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان باهوکلات بخش دستیاری شهرستان سراوان در 20هزارگزی خاوری دستیاری ، کنار راه باهوکلات به ریمیدان ، با 45 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl"