فهلغتنامه دهخدافه . [ ف َه ْ / ف ِه ْ ] (اِ) چوب پهنی که کشتی بانان بدان کشتی رانند. || آهنی بیل مانند که در میان آن چوبی و در دو طرف آن ریسمانی بندند و یکنفر سر چوب را و دو نفر دیگر سرریسمان را به دست گیرند و زمین شیارکرده را بدان هموار سازند. مجرفه . پل ک
فهفرهنگ فارسی معین(فِ یا فَ) [ طبر . ] (اِ.) 1 - چوب پهنی که کشتی بانان بدان کشتی را رانند. 2 - آهنی بیل مانند که در میان آن چوبی و بر دو طرف وی ریسمانی بندند. یک شخص سر چوب را و دو کس دیگر هر یک ریسمان را به دست گیرند و زمین شیار کرده را بدان هموار سازند. مجرفه ، پل کش ، فهد. 3 - تخته ای که برزیگران بدان زمین را همو
پیفهلغتنامه دهخداپیفه . [ ف َ / ف ِ ] (اِ) چوبی باشد پوسیده در ولایت خوزستان و آنرا بجای آتشگیره بکار برند یعنی با سنگ چخماق آتش در آن زنند.(برهان ). چوب پوسیده که در خوزستان بجای آتشگیره برچخماق زنند. (آنندراج ). پد. پود. بد. بود. خف . حراق . قو. قاو. چوبی ب
چفچهلغتنامه دهخداچفچه . [ چ َ چ َ /چ ِ ] (اِ) در دیوان مسعودسعد (چ مرحوم یاسمی ص 177)در چیستان ِ «ظاهراً چنگ » این بیت آمده : پشتش چو چفچه چفچه و آن چفچه ها همه در بسته همچو پهلوی مردم بیکدگر.<
فژهلغتنامه دهخدافژه . [ ف َ ژَ / ژِ ] (ص ) شخصی که خود را پیوسته پلید و چرکن دارد و به پلیدیها آغشته کند. (برهان ) : این فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی .فژه گنده
فهوانیةلغتنامه دهخدافهوانیة. [ ف َهَْ ی َ ] (ع اِمص ) خطاب حق بطریق مکافحة در عالم مثال . (تعریفات ). فَوانیة.
فههلغتنامه دهخدافهه . [ ف َ هَِ ه ْ ] (ع ص ) درمانده به سخن . (منتهی الارب ). رجوع به فَه ّ و فهیه شود.
فهادلغتنامه دهخدافهاد. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش جبال بارز شهرستان جیرفت . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
وظیفه داشتنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات فه داشتن، بهعهده داشتن، تعهدداشتن، مسئول بودن، حق بودن، بهدوش شخص افتادن، اجبار داشتن، تعهد سپردن
کلافه کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نظم فه کردن، گیج کردن پیچیده کردن، وارونه جلوه دادن، وارونه کردن حواس را پرت کردن دیوانه کردن عصبانی کردن کلافهشدن
فراشدیکشنری عربی به فارسیتختخواب و ملا فه ان , لوازم تختواب , بنياد و اساس هر کاري , لا يه زيرين , رشد کننده درهواي ازاد
پل کشفرهنگ فارسی عمیدبیل پهن با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن میبندند و یک نفر دسته را میگیرد و یک نفر سر ریسمان را و با آن زمین شیارکرده را پلکشی میکنند؛ گراز؛ بنگن؛ فه؛ کتر.
فهوانیةلغتنامه دهخدافهوانیة. [ ف َهَْ ی َ ] (ع اِمص ) خطاب حق بطریق مکافحة در عالم مثال . (تعریفات ). فَوانیة.
فههلغتنامه دهخدافهه . [ ف َ هَِ ه ْ ] (ع ص ) درمانده به سخن . (منتهی الارب ). رجوع به فَه ّ و فهیه شود.
فهادلغتنامه دهخدافهاد. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش جبال بارز شهرستان جیرفت . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دده خلیفهلغتنامه دهخدادده خلیفه . [ دَ دَ خ َ ف َ ] (اِخ ) ابراهیم بن یحیی (بخشی ) متوفی به سال 973 هَ . ق . او راست : رسالة فی اللواطة و تحریمها. و رسالة فی البنج و الحشیش و تحریمها. (کشف الظنون ).
دفهلغتنامه دهخدادفه . [ دَ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. سکنه ٔ آن 261 تن . آب آن از رودخانه ٔ مهاباد و محصول آن غلات و توتون و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دفهلغتنامه دهخدادفه . [دَف ْ ف َ / ف ِ ] (اِ) آلت جولاهان که تار جامه بدان هموار کنند وقت آهار دادن . (از آنندراج ). افزاری مانند شانه که تارهای تار را از آن گذرانند، و تار نقیض پود است . (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دفته . دفتین . و رجوع به دفته و دفتی
دل ضعفهلغتنامه دهخدادل ضعفه . [ دِ ض َ ف َ / ف ِ ] (اِ مرکب ) در تداول ، ضعف دل از گرسنگی یا از مشاهده ٔ منظره ٔ غم انگیز و حزن آور. رجوع به دل غشه شود.- دل ضعفه داشتن ؛ همیشه گرسنگی حس کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).- <span class=