فقرلغتنامه دهخدافقر. [ ف َ ](ع مص ) کندن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سوراخ کردن مهره و جز آنرا. (منتهی الارب ). سوراخ کردن برای در رشته کشیدن . (از اقرب الموارد). || تا استخوان بریدن بینی شتر را تا رام گردد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پشت شکستن . (منتهی الارب ). پشت کسی
فقرلغتنامه دهخدافقر. [ ف َ ق ِ ] (ع ص ) شکسته استخوان پشت . (منتهی الارب ). || (اِ) گودی که برای کاشتن خرمابن کنده شود. (از معجم البلدان ).
فقرلغتنامه دهخدافقر. [ ف ِ ق َ ] (ع اِ) ج ِ فقرة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به فقرة شود.
برخوردimpactواژههای مصوب فرهنگستانتماس میان دو جسم که در جریان آن تکانه از یک جسم به جسم دیگر منتقل میشود
مرکز کوبشcentre of percussionواژههای مصوب فرهنگستاننقطهای از جسم که براثر ضربۀ وارد بر جسم در نقطهای دیگر، جسم حول آن میچرخد
بار القاییinductive chargeواژههای مصوب فرهنگستانباری در یک جسم که از نزدیک کردن جسم باردار دیگر به آن ظاهر میشود
نیروی چندجسمیmany-body forceواژههای مصوب فرهنگستاننیرویی که دو یا چند جسم به یک جسم واحد وارد میکنند
زاویة اصطکاک جنبشیangle of kinetic frictionواژههای مصوب فرهنگستانزاویة اصطکاک هنگامی که یک جسم در حال حرکت بر روی جسم دیگر باشد
فکرلغتنامه دهخدافکر. [ ف َ / ف ِ ] (ع اِ) اندیشه . ج ، افکار. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : من اندر چنین روز و چندین نیازبه اندیشه در، گشته فکرم دراز. فردوسی .فکر و تدبیرش صرف نمیشود مگر د
فکرلغتنامه دهخدافکر. [ ف ِ ک َ ] (ع اِ) ج ِ فکرة و فِکری ̍. (از اقرب الموارد). ج ِ فکرت . (فرهنگ فارسی معین ) : خدای در سر او همتی نهاد بزرگ چنانکه گنج به رنج است از آن ودل به فکر. فرخی .از که پرسی بجز از دل تو بد و نیک جسدچون
فکردیکشنری عربی به فارسیهوش , فهم , قوه درک , عقل , خرد , سابقه , مباهات , بهترين , سربلندي , برتني , فخر , افاده , غرور , تکبر , سبب مباهات , تفاخر کردن , گمان , انديشه , فکر , افکار , خيال , عقيده , نظر , قصد , سر , مطلب , چيزفکري , استدلا ل , تفکر
فکرفرهنگ فارسی عمید۱. فعالیت آگاهانۀ ذهن برای دریافتن چیزی؛ اندیشه.۲. محصول فعالیت ذهنی.۳. مشغولیت ذهنی.۴. ذهن.۵. برنامه؛ هدف.۶. توجه؛ نگرانی.⟨ فکر کردن: (مصدر لازم) اندیشه کردن؛ اندیشیدن.
خوش فکرلغتنامه دهخداخوش فکر. [ خوَش ْ / خُش ْ ف ِ ] (ص مرکب ) آنکه با فکر خود اغلب اصابت بواقع میکند. آنکه صاحب اندیشه ٔ درست است . بافکر.
روشن فکرلغتنامه دهخداروشن فکر. [ رَ / رُو ش َ ف ِ ] (ص مرکب ) آنکه دارای اندیشه ٔ روشن است . (فرهنگ فارسی معین ). || کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد . (فرهنگ فارسی معین ). نوگرای . تجددپرست . تجددگرای . آنکه اعتقاد به رواج آیین و افکار نو و منسوخ شدن آی
متفکرلغتنامه دهخدامتفکر. [ م ُ ت َ ف َک ْ ک ِ ] (ع ص ) اندیشنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اندیشه کننده و فکرکننده و تأمل کننده و باتدبیر و اندیشناک و دراندیشه . آن که بیندیشد. (ناظم الاطباء) : عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش در مذهب عشق آی