قضاءلغتنامه دهخداقضاء. [ ق َ ] (ع اِ) فرمان . حکم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قضاء اﷲ ترد له الاقضیة. (اقرب الموارد). ج ، اَقْضیة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِمص ) قضاوت و داوری : چون پیر شد از قضاعفو خواست و به حج رفت . (تاریخ بخارای نرشخی ص <span class=
قضاءلغتنامه دهخداقضاء. [ ق َض ْ ضا ] (ع ص ) فعال است برای مبالغه .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || زره استوار. || زره میخ دوز و زره درشت . (منتهی الارب ). الدرع المسمورة الخشنةالمس من جدتها لم تنسحق بعد. (اقرب الموارد). || مردم کلانسال که پیریش از بدن و دندان ظاهر باشد. || (اِ) گله ٔ شتر از
قضاءفرهنگ فارسی معین(قَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) به جا آوردن ، گزاردن . 2 - داوری کردن . 3 - (اِ.) حکم ، فرمان . 4 - سرنوشت ، تقدیر.
پساموجcoda waves, coda 2واژههای مصوب فرهنگستانبخشی از امواج ثبتشده در لرزهنگاشت که به دنبال موجهای مشخصی میآیند
ضریب کیفیت پساموجcoda Q, coda attenuationواژههای مصوب فرهنگستانپارامتر تعیینکنندۀ اُفت دامنۀ پساموج S در زمان، در زمینلرزۀ محلی با فرض تک پراکنش S به S
دُماسبcauda equinaواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهرشتههای عصبی که از انتهای مخروط نخاعی به پایین میروند
تهبندcodaواژههای مصوب فرهنگستان1. بخش پایانی یک قطعه یا لحن 2. بخش الحاقی به یک شکل یا ساختار استاندارد
بزرگی پساموجیcoda magnitudeواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بزرگی زمینلرزه که براساس دوام پساموجها یا برخی از ویژگیهای دیگر آنها سنجیده میشود
قضاءةلغتنامه دهخداقضاءة. [ ق ُءَ ] (ع اِ) عیب و فساد. || عار و ننگ . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَضْاءة شود.
قضاءةلغتنامه دهخداقضاءة. [ ق َ ءَ ] (ع اِ) عیب و فساد و تباهی . || عار و ننگ . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: فی حسبه قضاءة. (منتهی الارب ) : تعیرنی سلمی و لیس بقضاءة؟ (از اقرب الموارد).رجوع به قُضْاءة شود.
قضاء کردنفرهنگ فارسی معین( ~ . کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) انجام دادن عبادتی که در موقع خود انجام نشده باشد.
قضاوتلغتنامه دهخداقضاوت . [ ق َ / ق ِ وَ ] (از ع ، اِمص ) در تداول فارسی زبانان به معنی قضاء. رجوع به قضاء شود.
رفاعیلغتنامه دهخدارفاعی . [ رِ ] (اِخ ) قضایی است در عراق دارای 59085 تن سکنه . سابقاً آن را قضاء «قلعه ٔ سکر» می نامیدند و چون قصبه ٔ «کرادی » مرکز آن گردید بنام قضاء «کرادی » نامیده شد و سپس آن را قضاء «رفاعی » نامیدند. (از فرهنگ فارسی معین بخش اعلام ).
قضاءةلغتنامه دهخداقضاءة. [ ق ُءَ ] (ع اِ) عیب و فساد. || عار و ننگ . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَضْاءة شود.
قضاءةلغتنامه دهخداقضاءة. [ ق َ ءَ ] (ع اِ) عیب و فساد و تباهی . || عار و ننگ . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: فی حسبه قضاءة. (منتهی الارب ) : تعیرنی سلمی و لیس بقضاءة؟ (از اقرب الموارد).رجوع به قُضْاءة شود.
قضاء کردنفرهنگ فارسی معین( ~ . کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) انجام دادن عبادتی که در موقع خود انجام نشده باشد.
دارالقضاءلغتنامه دهخدادارالقضاء. [ رُل ْ ق َ ] (ع اِ مرکب ) جایی که در آنجا قضاوت می کنند. (ناظم الاطباء). || (اِخ ) خانه ای بوده است در مدینه که ابتدا از آن عمربن خطاب بود و سپس خانه ٔ مروان بن حکم گردید. (معجم البلدان ).
لیلةالقضاءلغتنامه دهخدالیلةالقضاء. [ ل َ ل َ تُل ْ ق َ ] (ع اِ مرکب ) شب برات . شب حکم . و رجوع به برات شود.
استقضاءلغتنامه دهخدااستقضاء. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) طلب قضاء قاضی کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). یقال : اُستقضی (مجهولاً). (منتهی الارب ). || حکم خواستن . || طلب گزاردن . پرداختن دین خواستن . وام بازدادن طلبیدن . وام بازدادن خواستن . (منتهی الارب ).
اقضاءلغتنامه دهخدااقضاء. [ اِ ] (ع مص ) خورانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). طعام بخورد کسی دادن .
انقضاءلغتنامه دهخداانقضاء. [ اِ ق ِ ] (ع مص ) سپری شدن و نابود گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). نابود شدن و منقطع گردیدن . (از اقرب الموارد). بسرآمدن . (ترجمان القرآن جرجانی ) (غیاث اللغات ). سپری شدن و بسرآمدن روزگار. (تاج المصادر بیهقی ). بسرآمدن مدت . (مصادر زوزنی ). گذشتن