قمزلغتنامه دهخداقمز. [ ق َ م َ ] (ع ص ) ناکس فرومایه ٔ بی خیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || رایگان از هر چیزی . (منتهی الارب ).
قمزلغتنامه دهخداقمز. [ ق ِ م ِزز ] (ع اِ) لبن الخیل است بضبط ابن بطوطة. رجوع به رحله ٔ ابن بطوطه و رجوع به قِمِر شود.
قمزلغتنامه دهخداقمز. [ ق َ ] (ع مص ) فراهم آوردن چیزی . (منتهی الارب ). جمع کردن . (اقرب الموارد). || گرفتن چیزی به اطراف انگشتان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: الکلأ هنا قمز قمز؛ ای منقطع غیرمتراص ؛ بریده و نابهم چسبیده . (منتهی الارب ).در اقرب الموارد نویسد: قُمَزٌ قُمَزٌ؛ ای متق
کمزلغتنامه دهخداکمز. [ ک َ ] (ع مص ) به دست گرد کردن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): کمز الشی ٔ کمزاً؛ آن رابا دو دست خویش جمع کرد تا مستدیر شد و این ممکن نیست مگر در چیزی به آب آغشته مانند خمیر و جز آن . (از اقرب الموارد).
کمزلغتنامه دهخداکمز. [ ک ُ م َ ] (ع اِ) ج ِ کُمزَة. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کمزه شود.
کمشلغتنامه دهخداکمش . [ ک َ ] (ع ص ) مرد تیزرو و سبک و کافی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مرد سریع. (از اقرب الموارد). || اسب خردنره . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسب نریان خردنره . (ناظم الاطباء). || زن خردپستان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مادیان خردپستان .(ناظم الاطباء). ا
قمزةلغتنامه دهخداقمزة. [ ق ُ زَ ] (ع اِ) یک مشت از خرما و جز آن برهم چسفیده . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). پاره ٔ خرما. (مهذب الاسماء). || شکوفه ٔ گیاه که در آن دانه باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
قمرلغتنامه دهخداقمر. [ ق ِ م ِ ] (اِ) لبن خیل است که به ترکی کمتر نامند چون ترش شود متغیر و بدطعم گردد و سکر آورد. (فهرست مخزن الادویة). رجوع به قِمِزّ شود.
ظاهرلغتنامه دهخداظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) بیبَرس بن عبداﷲ، السلطان الاعظم قسیم امیرالمؤمنین رکن الدین ابوالفتح البندقداری الصالحی ، ملقب به الملک الظاهر. از ممالیک بحری . مولد او به دشت قبچاق در حدود 625 هَ . ق . بود. او سالهای اوّل عمر خویش را در مولد خود به سر
رایگانلغتنامه دهخدارایگان . [ ی ْ / ی ِ ] (ص نسبی ) راهگان . هر چیز که در راه یابند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (جهانگیری ). هر چیز مفت و چلمه که آن را عوض و بدلی نباید داد. (از برهان ) (ناظم الاطباء). مفت . (رشیدی ). چیزی که در راه یافت شود. (غیاث اللغات ). هر
لبنلغتنامه دهخدالبن . [ ل َ ب َ ] (ع اِ) شیر و آن اسم جنس است . ج ، البان . (منتهی الارب ). و هو مرکبة من مائیة و جبنیة و دسومة : چگونه جدری جدری کجا ز پستانش هنوز هیچ لبی بوی ناگرفته لبن . منجیک .جهان دختر خواجگی را همی بدو د
قمزةلغتنامه دهخداقمزة. [ ق ُ زَ ] (ع اِ) یک مشت از خرما و جز آن برهم چسفیده . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). پاره ٔ خرما. (مهذب الاسماء). || شکوفه ٔ گیاه که در آن دانه باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).