لازم آمدنلغتنامه دهخدالازم آمدن . [ زِ م َ دَ ] (مص مرکب ) واجب کردن . رجوع به کلمه ٔ لازم شود : در این مقالت تشبیه لازم آید، پس خدایراجز از این و جز از چنین پندار.ناصرخسرو.
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج ، لوازم <span class="h
لاجیملغتنامه دهخدالاجیم . (اِخ ) نام محلی بسواد کوه و بدانجا کتیبه ای پهلوی باشد. دهی از دهستان کسلیان ، بخش سوادکوه شهرستان شاهی واقع در 13 هزارگزی خاوری زیرآب . دامنه ، مرطوب و مالاریائی . دارای 250 تن سکنه مازندرانی و فارسی
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (اِخ ) نام اسپ وئیل ریاحی . || نام اسپ بشربن عمروبن رُهیب . (منتهی الارب ).
لازمفرهنگ فارسی عمید۱. واجب؛ ضروری.۲. (ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام میشود و نیازی به مفعول ندارد.۳. [قدیمی] پیوسته.۴. [قدیمی] ثابت؛ پایدار.⟨ لازم آمدن: (مصدر لازم) واجب شدن.⟨ لازم داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن.⟨ لازم
دلالت داشتنلغتنامه دهخدادلالت داشتن . [ دَ ل َ ت َ ] (مص مرکب ) لازم آمدن از موجود بودن چیزی وجود چیزی دیگر. (ناظم الاطباء). نشان چیزی بودن : [ برجها ] بر بادها دلالت چگونه دارند. (التفهیم ص 323). || راهبر بودن . رهنمونی داشتن .
ناگزیر شدنلغتنامه دهخداناگزیر شدن . [ گ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ناچار شدن . مجبور شدن . درمانده و لاعلاج گشتن . رجوع به ناگزیر شود. || واجب شدن . لازم آمدن . ضرورت یافتن : کنون آفرین تو شد ناگزیربه ما هرکه هستیم برنا و پیر. فردوسی .چنین گف
تشریففرهنگ فارسی عمید۱. شریف گردانیدن؛ بزرگ داشتن؛ بلند کردن؛ بزرگوار نمودن.۲. (اسم) خلعت.⟨ تشریف آوردن: (مصدر لازم) آمدن. Δ بهصورت احترامآمیز برای شخص دیگری به کار میرود.⟨ تشریف بردن: (مصدر لازم) رفتن Δ بهصورت احترامآمیز برای شخص دیگری به کار برده میشود.⟨ تشریف
لازمفرهنگ فارسی عمید۱. واجب؛ ضروری.۲. (ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام میشود و نیازی به مفعول ندارد.۳. [قدیمی] پیوسته.۴. [قدیمی] ثابت؛ پایدار.⟨ لازم آمدن: (مصدر لازم) واجب شدن.⟨ لازم داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن.⟨ لازم
واجب کردنلغتنامه دهخداواجب کردن . [ ج ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لازم بودن . ضرورت داشتن . لازم آمدن . واجب آمدن : مفسران گویند در تفسیر این آیه ، «اَوَلمّا اصابتکم مصیبة قد اصبتم مثلیها» (قرآن 165/3). میگوید هر مصیبت که رسید شما را از احد، ایشا
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج ، لوازم <span class="h
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (اِخ ) نام اسپ وئیل ریاحی . || نام اسپ بشربن عمروبن رُهیب . (منتهی الارب ).
لازمفرهنگ فارسی عمید۱. واجب؛ ضروری.۲. (ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام میشود و نیازی به مفعول ندارد.۳. [قدیمی] پیوسته.۴. [قدیمی] ثابت؛ پایدار.⟨ لازم آمدن: (مصدر لازم) واجب شدن.⟨ لازم داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن.⟨ لازم
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج ، لوازم <span class="h
متلازملغتنامه دهخدامتلازم . [ م ُ ت َ زِ ] (ع ص ) همراه . وابسته : چنانکه ممدوح به شعر نیک شاعر معروف شود شاعر به صله ٔ گران پادشاه معروف شود که این دو معنی متلازمان اند. (چهارمقاله ٔ عروضی ص 75).- قضایای متلازم </sp
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (اِخ ) نام اسپ وئیل ریاحی . || نام اسپ بشربن عمروبن رُهیب . (منتهی الارب ).
نوملازملغتنامه دهخدانوملازم . [ ن َ / نُو م ُ زِ ] (ص مرکب ) نوکر تازه ٔ ناآزموده و شاگرد. (ناظم الاطباء).
تب لازملغتنامه دهخداتب لازم . [ ت َ ب ِ زِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حمای لازم . تب بندی . تب دائم . تب یک بندی . || گاه از آن سل اراده کنند. رجوع به تب و حمی و دیگر ترکیب های این دو شود.