خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لازم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
لازم
/lāzem/
معنی
۱. واجب؛ ضروری.
۲. (ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام میشود و نیازی به مفعول ندارد.
۳. [قدیمی] پیوسته.
۴. [قدیمی] ثابت؛ پایدار.
〈 لازم آمدن: (مصدر لازم) واجب شدن.
〈 لازم داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن.
〈 لازم دانستن: (مصدر متعدی) ضروری دانستن؛ احتیاج داشتن.
〈 لازم شدن: (مصدر لازم) واجب شدن.
〈 لازم شمردن: (مصدر متعدی) واجب دانستن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
بایست، بایسته، دربایست، ضرور، ضروری، فرض، ملزم، واجب
برابر فارسی
بایسته، دربایست، بایا، نیازین
فعل
بن گذشته: لازم داشت
بن حال: لازم دار
دیکشنری
essential, indispensable, necessary, needful, prerequisite, requisite
-
جستوجوی دقیق
-
لازم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] lāzem ۱. واجب؛ ضروری.۲. (ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام میشود و نیازی به مفعول ندارد.۳. [قدیمی] پیوسته.۴. [قدیمی] ثابت؛ پایدار.〈 لازم آمدن: (مصدر لازم) واجب شدن.〈 لازم داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و...
-
لازم
واژگان مترادف و متضاد
بایست، بایسته، دربایست، ضرور، ضروری، فرض، ملزم، واجب
-
لازم
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] ← ناگذر
-
لازم
فرهنگ واژههای سره
بایسته، دربایست، بایا، نیازین
-
لازم
لغتنامه دهخدا
لازم . [ زِ ] (اِخ ) نام اسپ وئیل ریاحی . || نام اسپ بشربن عمروبن رُهیب . (منتهی الارب ).
-
لازم
لغتنامه دهخدا
لازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود...
-
لازم
فرهنگ فارسی معین
(زِ) [ ع . ] (ص فا.) 1 - واجب ، ضروری . 2 - ثابت ، استوار. 3 - آنچه همیشه با چیزی باشد.
-
لازم
دیکشنری فارسی به انگلیسی
essential, indispensable, necessary, needful, prerequisite, requisite
-
لازم
دیکشنری عربی به فارسی
لا زم , فعل لا زم
-
لازم
واژهنامه آزاد
بکار. ز هر چش ببایست و بودش بکار / بدادش همه بی مر و بی شمار (فردوسی).
-
واژههای مشابه
-
تب لازم
لغتنامه دهخدا
تب لازم . [ ت َ ب ِ زِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حمای لازم . تب بندی . تب دائم . تب یک بندی . || گاه از آن سل اراده کنند. رجوع به تب و حمی و دیگر ترکیب های این دو شود.
-
لازم الاجرا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] lāzemol'ejrā امری که اجرای آن واجب است.
-
لازم الاضافه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] lāzemol'ezāfe در دستور زبان، کلمهای که باید بهصورت اضافه استعمال شود، مانند برایِ، از بهرِ.
-
لازمساز
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] ← ناگذرساز