لاندنلغتنامه دهخدالاندن . [ دَ ] (مص ) جنبانیدن . حرکت دادن . افشاندن . تکان دادن : با دفتر اشعار برِ خواجه شدم دی من شعر همی خواندم و او ریش همی لاندصد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن ریش گفتم که بدان ریش که دی خواجه همی شاند. طیان .</
لاندنفرهنگ فارسی عمید۱. افشاندن.۲. جنباندن؛ تکان دادن: ◻︎ با دفتر اشعار برخواجه شدم دی / من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۳). * گلاندن.
چلاندنلغتنامه دهخداچلاندن . [ چ ِ دَ ] (مص ) چلانیدن . در تداول عامه ، به معنی فشردن و فشاردن . و فشار دادن چیزی . یا چنانکه جامه ٔ شسته را برای کم شدن آب آن ، یا هندوانه را برای تمیز دادن کالی یا رسیدگی آن یا غوره ٔ انگور را برای گرفتن و جدا کردن آب آن ، و غیره فشردن . (لغت محلی شوشتر). رجوع ب
چلانیدنلغتنامه دهخداچلانیدن . [ چ َ دَ ] (مص ) فشار دادن و منضغط کردن . (ناظم الاطباء). و رجوع به چلاندن شود.
لانیدنلغتنامه دهخدالانیدن . [ دَ ] (مص ) لاندن . جنبانیدن و افشانیدن . (برهان ) : پیش من چونکه نجنبدت زبان هرگزخیره پیش ضعفا چونکه همی لانی .ناصرخسرو.
نیروی لاندنLondon force, dispersion force, London dispersion forceواژههای مصوب فرهنگستانجاذبۀ بینمولکولی تمام مولکولها در نتیجۀ قطبشهای لحظهای ابرهای الکترونی آنها
لاندن آن هسبیلغتنامه دهخدالاندن آن هسبی . [ دِ هَِ ب ِ ] (اِخ ) نام منطقه ای از بلژیک (ایالت لیژ)، دارای سه هزار و پانصد تن سکنه .
نالاندنلغتنامه دهخدانالاندن . [دَ ] (مص منفی ) مقابل لاندن به معنی حرکت دادن و جنباندن و افتان و خیزان حرکت کردن . رجوع به لاندن شود.
لاندن آن هسبیلغتنامه دهخدالاندن آن هسبی . [ دِ هَِ ب ِ ] (اِخ ) نام منطقه ای از بلژیک (ایالت لیژ)، دارای سه هزار و پانصد تن سکنه .
درخلاندنلغتنامه دهخدادرخلاندن . [ دَ خ َ دَ ] (مص مرکب ) خلاندن . خلانیدن . نشاندن . داخل کردن . در میان نهادن : تو برداشتی آمدی سوی من همی درخلاندی به پهلوی من . سعدی .رجوع به خلاندن و خلانیدن شود.
چلاندنلغتنامه دهخداچلاندن . [ چ ِ دَ ] (مص ) چلانیدن . در تداول عامه ، به معنی فشردن و فشاردن . و فشار دادن چیزی . یا چنانکه جامه ٔ شسته را برای کم شدن آب آن ، یا هندوانه را برای تمیز دادن کالی یا رسیدگی آن یا غوره ٔ انگور را برای گرفتن و جدا کردن آب آن ، و غیره فشردن . (لغت محلی شوشتر). رجوع ب
خلاندنلغتنامه دهخداخلاندن . [ خ َ دَ ] (مص ) درج کردن . نشاندن . داخل کردن . در میان نهادن . بزور داخل کردن . خرد کردن . خلانیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : هر خسته ای که راست شود جز بدین مبندهر بسته ای که کژ شودت جز بدان مخل . سوزنی .ه
مالاندنلغتنامه دهخدامالاندن . [ دَ ] (مص ) در تداول عامه ، در جدل و بحث مغلوب کردن . به کلام یا به زور کسی را مغلوب ساختن . چیره شده بر کسی در کشتی ، در سخن ، در هنر و غیره . مفحم و مجاب کردن کسی را در سخن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به سهولت از عهده کسی برآمدن و در مقام زورآزمایی به آسانی او