مازو میزیلغتنامه دهخدامازو میزی . (اِ مرکب ) یکی از انواع درخت بلوط که به نامهای : بلند مازو، مازی ، سیاه مازو، پالوط و اشپر نیز موسوم است . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به مازو شود.
مأزولغتنامه دهخدامأزو. [ م َءْ زُوو ] (ع ص ) (از «ازی ») مرد در مشقت افتاده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ساییده با زحمت و محنت . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
مازولغتنامه دهخدامازو. (اِخ ) نام ایستگاه راه آهن و همچنین دهی از دهستان قیلاب است که در بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع است و 600 تن سکنه و پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مازوفرهنگ فارسی عمید۱. = بلوط۲. مادهای با مصرف دارویی و صنعتی که از ترشح یکی از انواع بلوط بهدست میآید و بر اثر گزش حشرهای بهصورت کروی درمیآید.
ماجوشونلغتنامه دهخداماجوشون . (معرب ، اِ مرکب ) ماجشون . (آنندراج ). مأخوذ از ماهگون فارسی و قسمی از پارچه ٔ رنگ کرده . (ناظم الاطباء). رجوع به ماجشون شود.
ماجوللغتنامه دهخداماجول . (اِخ ) در سفرنامه ٔ ابن بطوطه ترجمه ٔ محمد علی موحد ص 180 این نام برابر معشور (بندر معشور) آمده است . و رجوع به همین کتاب و ماچول شود.
مأجوجلغتنامه دهخدامأجوج . [ م َءْ ] (اِخ ) نام پسر یافث . (ناظم الاطباء). ابومعاذ مأجوج را یمجوج گفته . در حدیث است که یأجوج و مأجوج امتی اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام و چهار امیر دارند و نمی میرد یکی ازایشان تا نمی بیند از اولاد خود هزار سوار را... (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (
مأجوجلغتنامه دهخدامأجوج . [ م َءْ ] (اِخ ) نام سرزمین تاتار. (فهرست ولف ). نام قسمتی از تاتارستان شرقی که در کرانه ٔ چین واقع می باشد. (ناظم الاطباء). اسم بلادی است که جوج بر آن شهریاری داشت در قرون متوسطه سوریان بلاد تاتار را مأجوج (محل جوج ) نامیدند لکن عربها زمینی را که در میانه ٔ دریای ق
مأجورلغتنامه دهخدامأجور. [ م َءْ ] (ع ص ) دارای اجر و پاداش نیک مخصوصاً آنکه اولاد وی مرده باشد. (ناظم الاطباء). اجر داده شده و ثواب داده شده . (غیاث ). اجر داده شده . (آنندراج ). پاداش داده شده . پاداش یافته . اجر گرفته . اجرت گرفته . مزد یافته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
ماجوشونلغتنامه دهخداماجوشون . (معرب ، اِ مرکب ) ماجشون . (آنندراج ). مأخوذ از ماهگون فارسی و قسمی از پارچه ٔ رنگ کرده . (ناظم الاطباء). رجوع به ماجشون شود.
ماجوللغتنامه دهخداماجول . (اِخ ) در سفرنامه ٔ ابن بطوطه ترجمه ٔ محمد علی موحد ص 180 این نام برابر معشور (بندر معشور) آمده است . و رجوع به همین کتاب و ماچول شود.
ماجوردیکشنری عربی به فارسیکلنگ , سرفه خشک وکوتاه , چاک , برش , شکافي که بر اثر بيل زدن يا شخم زده ايجاد ميشود , ضربه , ضربت , بريدن , زخم زدن , خردکردن , بيل زدن , اسب کرايه اي , اسب پير , درشکه کرايه , نويسنده مزدور , جنده