محور جوشweld axis, axis of weldواژههای مصوب فرهنگستانخطی در طول جوش، عمود بر مقطع یا در مرکز هندسی آن
مهار بالتیکیBaltic moorواژههای مصوب فرهنگستاننوعی مهار شناور که در آن یک طناب یا بافه به سر لنگر بسته میشود و پس از انداختن لنگر و حرکت جانبی بهسمت اسکله، شناور از سمت اسکله با طناب مهار میشود
مهار مدیترانهایMediterranean moorواژههای مصوب فرهنگستاننوعی دولنگراندازی باز که در آن پاشنۀ شناور نیز با طناب به اسکله مهار میشود
مهار 3mooring 1, moor 2واژههای مصوب فرهنگستانبستن شناور، اعم از کوچک و بزرگ، به محلی مشخص همچون موت یا لنگر یا شناوه/ بویۀ مهار بهوسیلۀ طناب یا زنجیر
مهار سینهوپاشنهmoor head and stern, fore-and-aft mooring, bow and aft mooringواژههای مصوب فرهنگستانمهار شناور، همزمان، بهوسیلۀ لنگرهای سینه و پاشنه
زاویة حرکتtravel angle, lead angleواژههای مصوب فرهنگستانزاویة کمتر از 90 درجه بین محور الکترود و خط عمود بر محور جوش در صفحهای که محور الکترود و محور جوش در آن قرار دارد
تخلخل کشیدهelongated porosity, hollow beadواژههای مصوب فرهنگستانتخلخلی که طول حفرههای آن بیشتر از عرض آنها و تقریباً موازی محور جوش باشد
ناپیوستگیهای همراستاaligned discontinuitiesواژههای مصوب فرهنگستانحداقل سه ناپیوستگی تقریباً موازی با محور جوش که در فاصلۀ نزدیک به یکدیگر بهصورت ناپیوستگی منقطع همراستا شدهاند
وضعیت جوشکاری افقیhorizontal welding position, horizontal positionواژههای مصوب فرهنگستان1. وضعیتی در جوش گوشهای که در آن دو سطحی که به هم جوش میشوند یکی تقریباً افقی و دیگری تقریباً عمودی است، درصورتیکه محور جوش تقریباً در راستای افق قرار داشته باشد 2. وضعیتی در جوش شیاری که در آن رویۀ جوش در سطحی تقریباً عمودی قرار دارد و محور جوش در محل جوشکاری تقریباً افقی است متـ . وضعیت افقی
وضعیت جوشکاری عمودیvertical welding position, vertical positionواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن محور جوش در نقطۀ جوشکاری تقریباً عمودی و رویۀ جوش تقریباً در سطح عمودی قرار دارد متـ . وضعیت عمودی
محورلغتنامه دهخدامحور. [ م ُ ح َوْ وِ ] (ع ص ) کسی که سپید و براق می کند.- محورالثیاب ؛ آنکه جامه را سپید می کند. (ناظم الاطباء).
محورلغتنامه دهخدامحور. [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع ص ) سپیدکرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || جامه ٔ سپیدکرده شده . نان پهن و گرده شده . (از ناظم الاطباء). || موزه ٔ محور؛ موزه ای که آستر آن از چرم سرخ کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). خُف ُّ مُحوَّر. (منتهی الارب ).
محوردیکشنری عربی به فارسیمحور , قطب , محور تقارن , مهره اسه , چرخ , ميله , اسه , توپي چرخ , مرکز , مرکز فعاليت
محورفرهنگ فارسی عمید۱. راهی که دو مکان را به هم وصل کند؛ راه ارتباطی: محور تهران ـ قم.۲. [مجاز] چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد؛ اساس؛ مبنا.۳. میلهای به شکل استوانه که جسمی به دور آن میگردد.۴. (زمینشناسی) خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن
محورلغتنامه دهخدامحور. [ م ِح ْ وَ ] (ع اِ) آنچه گرد خود گردد. تیر چرخ دلو. تیر هر چرخ که چرخ بدان گردد از آهن باشد یا از چوب . قعو، محور آهنی . (منتهی الارب ). || آهن که در میان چرخ چاه بود. آهن که در میان بکره بود. (مهذب الاسماء). || خط مستقیم حقیقی یا فرضی که جسمی به دور آن گردد. || خطی مس
خط محورلغتنامه دهخداخط محور. [ خ َطْ طِ م ِ وَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی است موهوم که یک سر او بر شرق وسر دیگر بر غرب پیوسته است و با خط استواء متقاطع است و سیر آفتاب بر او می باشد . (از شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ) : ز خط استواء و خط محورفلک را تا صلیب آی
محورلغتنامه دهخدامحور. [ م ُ ح َوْ وِ ] (ع ص ) کسی که سپید و براق می کند.- محورالثیاب ؛ آنکه جامه را سپید می کند. (ناظم الاطباء).
محورلغتنامه دهخدامحور. [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع ص ) سپیدکرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || جامه ٔ سپیدکرده شده . نان پهن و گرده شده . (از ناظم الاطباء). || موزه ٔ محور؛ موزه ای که آستر آن از چرم سرخ کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). خُف ُّ مُحوَّر. (منتهی الارب ).
محوردیکشنری عربی به فارسیمحور , قطب , محور تقارن , مهره اسه , چرخ , ميله , اسه , توپي چرخ , مرکز , مرکز فعاليت
محورفرهنگ فارسی عمید۱. راهی که دو مکان را به هم وصل کند؛ راه ارتباطی: محور تهران ـ قم.۲. [مجاز] چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد؛ اساس؛ مبنا.۳. میلهای به شکل استوانه که جسمی به دور آن میگردد.۴. (زمینشناسی) خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن