مدحوسةلغتنامه دهخدامدحوسة. [ م َ س َ ] (ع ص ) اصبع مدحوسه ؛ انگشتی که ناخنش به علت داحس افتاده باشد. (منتهی الارب ). مبتلا به داحس و داحوس شده . (از متن اللغة). رجوع به داحس شود.
مدهوشیلغتنامه دهخدامدهوشی . [ م َ ] (حامص ) حیرانی . سرگردانی . تحیر.سرگشتگی . بیهوشی . (ناظم الاطباء). مدهوش گشتن . مدهوش بودن . حیرت . شیدائی . بی خودی . بی خویشتنی : ز مدهوشی دلش حیران بمانده در آن بازیچه سرگردان بمانده . نظامی .-