مرقدلغتنامه دهخدامرقد. [ م َ ق َ] (ع اِ) خوابگاه . (منتهی الارب ) (دهار) (غیاث ). مضجع. خواب جای . ج ، مَراقد. (اقرب الموارد) : بهی زان دوبالش به نرمی بگشت بی آزار گردان به مرقد گذشت . فردوسی .حکمت او را ز نورباری جنت همت او را
مرقدلغتنامه دهخدامرقد. [ م ُ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ارقاد. رجوع به ارقاد شود. || داروئی است که خورنده را خواب آرد چون افیون . (از منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). دوائی که خواب آورد. (بحر الجواهر).دوای منوّم . داروی خواب . افیون و جوز ماثل را بدین اسم خوانند. (از فهرست مخزن الادویه ). مهانو
مرقدلغتنامه دهخدامرقد. [ م ُ ق ِدد ] (ع ص ) نعت فاعلی از ارقداد. رجوع به ارقداد شود. || راه و طریق واضح و روشن . (از اقرب الموارد).
مرقطلغتنامه دهخدامرقط. [ م ُ رَق ْ ق َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از ترقیط. رجوع به ترقیط شود. || داغدار و لکه دار. (ناظم الاطباء).
مرکضلغتنامه دهخدامرکض . [ م ِ ک َ ] (ع اِ) فروزینه . (منتهی الارب ). مسعر و وسیله ای که بدان آتش را افروزند. (از اقرب الموارد). || کنار و جانب و بازوی قوس . (از اقرب الموارد). و رجوع به مرکضة و مرکضتان شود.
مرکیدواژهنامه آزادمرکید یکی از روستاهای استان آذربایجان شرقی است که در دهستان ذوالبین بخش یامچی شهرستان مرند واقع شده است.
فیروزه مرقدلغتنامه دهخدافیروزه مرقد. [ زَ / زِ م َ ق َ ] (اِ مرکب ) به معنی فیروزه کاخ باشد که دنیا و عالم سفلی است . (برهان ).
لوح مرقدلغتنامه دهخدالوح مرقد. [ ل َ / لُو ح ِ م َ ق َ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) لوح تربت . لوح مزار. لوح قبر : حرام باد بر آن کوهکن شهادت عشق که لوح مرقدش از سنگ بیستون نکنند.محسن تأثیر.
مرقدیلغتنامه دهخدامرقدی . [ م ِ ق ِدْ دا ] (ع ص ) مرد شتابکار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کسی که دائماً در خواب باشد. بسیارخواب . (از اقرب الموارد).
فیروزه مرقدلغتنامه دهخدافیروزه مرقد. [ زَ / زِ م َ ق َ ] (اِ مرکب ) به معنی فیروزه کاخ باشد که دنیا و عالم سفلی است . (برهان ).
لوح مرقدلغتنامه دهخدالوح مرقد. [ ل َ / لُو ح ِ م َ ق َ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) لوح تربت . لوح مزار. لوح قبر : حرام باد بر آن کوهکن شهادت عشق که لوح مرقدش از سنگ بیستون نکنند.محسن تأثیر.
برد اﷲ مرقدهلغتنامه دهخدابرد اﷲ مرقده . [ ب َرْ رَ دَل ْ لا ه ُ م َ ق َ دَ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) خداوند خوابگاه او را خنک گرداناد. او را بیامرزاد.
مراقیدلغتنامه دهخدامراقید.[ ] (ع اِ) یکی از شعب سیمیاست یعنی خواب آورها. منوم ها. رجوع به ص 68 ذیل تذکره ٔ انطاکی سطر 16 شود. (یادداشت مؤلف ). مرقد، دواء یرقد شاربه . (متن اللغة).ظاهراً مراقید جمع مُرقِد است . رجوع به مرقد شود
مرقدیلغتنامه دهخدامرقدی . [ م ِ ق ِدْ دا ] (ع ص ) مرد شتابکار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کسی که دائماً در خواب باشد. بسیارخواب . (از اقرب الموارد).
فیروزه مرقدلغتنامه دهخدافیروزه مرقد. [ زَ / زِ م َ ق َ ] (اِ مرکب ) به معنی فیروزه کاخ باشد که دنیا و عالم سفلی است . (برهان ).
لوح مرقدلغتنامه دهخدالوح مرقد. [ ل َ / لُو ح ِ م َ ق َ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) لوح تربت . لوح مزار. لوح قبر : حرام باد بر آن کوهکن شهادت عشق که لوح مرقدش از سنگ بیستون نکنند.محسن تأثیر.