مزبلغتنامه دهخدامزب . [ م ُ زِب ب ] (ع ص ) مرد بسیارمال . (منتهی الارب ). توانگر. (ناظم الاطباء). مزبب .
مجیبلغتنامه دهخدامجیب . [ م ُ ج َی ْ ی َ ] (ع ص ) آن اصطرلاب که بر ظهر آن جیب درجات نقش کرده باشند: اصطرلاب مجیب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مجیبلغتنامه دهخدامجیب . [ م ُ ج َی ْ ی ِ ] (ع ص ) گریبان کننده پیراهن را. (آنندراج ). کسی که گریبان می کند و جَیب می سازد پیراهن را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجییب شود.
مجیبلغتنامه دهخدامجیب . [ م ُ ] (ع ص ) جواب دهنده . (غیاث ) (آنندراج ). پاسخ دهنده . (ناظم الاطباء). پاسخ گوی . پاسخ کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بلبل همی بخواند در شاخسار بیدسار از درخت سرو مر او را شده مجیب . رودکی .و هر
مزیبلغتنامه دهخدامزیب . [ م ُ زَی ْ ی َ ] (ص ) نعت مفعولی منحوت از «زیب » فارسی . زیب داده شده و این لفظ صناعی است ، مأخوذ از «زیب » که کلمه ٔ فارسی است از عالم مزلف و مششدر و ملبب . (آنندراج ) (غیاث ).
مزبرلغتنامه دهخدامزبر. [ م ِ ب َ ] (ع اِ) قلم .(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). قلم و خامه . (ناظم الاطباء).
مزبرانیلغتنامه دهخدامزبرانی . [ م َ ب َ نی ی ] (ع ص ) مرد کلان دوش . أسد مزبرانی ؛ شیر کلان دوش . (منتهی الارب ). رجل مزبرانی ؛ مرد کلان دوش . (ناظم الاطباء). مرد یا شیر کلان دوش . (آنندراج ).
مزبرجلغتنامه دهخدامزبرج . [ م ُ زَ رَ ] (ع ص ) آراسته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رجوع به زِبرج شود.
مزبرةلغتنامه دهخدامزبرة. [ م َ ب َ رَ ] (ع ص ) زنبورناک : أرض مزبرة. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
مزبقلغتنامه دهخدامزبق . [ م ُ زَب ْ ب َ ](ع ص ) مطلی به جیوه . سیم مزبق ، نقره ٔ اندوده به جیوه . مزأبق . رجوع به مزأبق شود. || مجازاًآدم ریاکار و دورو. (یادداشت لغت نامه ) : رفت و رنگ زمانه پیش آوردتا کشد خواجه ٔ مزبق را.خاقانی .<br
مزبرلغتنامه دهخدامزبر. [ م ِ ب َ ] (ع اِ) قلم .(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). قلم و خامه . (ناظم الاطباء).
مزبرانیلغتنامه دهخدامزبرانی . [ م َ ب َ نی ی ] (ع ص ) مرد کلان دوش . أسد مزبرانی ؛ شیر کلان دوش . (منتهی الارب ). رجل مزبرانی ؛ مرد کلان دوش . (ناظم الاطباء). مرد یا شیر کلان دوش . (آنندراج ).
مزبرجلغتنامه دهخدامزبرج . [ م ُ زَ رَ ] (ع ص ) آراسته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رجوع به زِبرج شود.
مزبرةلغتنامه دهخدامزبرة. [ م َ ب َ رَ ] (ع ص ) زنبورناک : أرض مزبرة. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
مزبقلغتنامه دهخدامزبق . [ م ُ زَب ْ ب َ ](ع ص ) مطلی به جیوه . سیم مزبق ، نقره ٔ اندوده به جیوه . مزأبق . رجوع به مزأبق شود. || مجازاًآدم ریاکار و دورو. (یادداشت لغت نامه ) : رفت و رنگ زمانه پیش آوردتا کشد خواجه ٔ مزبق را.خاقانی .<br