مساحلغتنامه دهخدامساح . [ م َس ْ سا ] (ع ص ) صیغه ٔ مبالغه است مصدر مسح را. (اقرب الموارد). رجوع به مسح شود. || زمین پیمای . (دهار) (مهذب الاسماء). بسیار پیمایش کننده ٔ زمین . (غیاث ). آنکه زمین را مساحی کند. ج ، مساحون . (اقرب الموارد). پیماینده . مساحتگر. پیمایشگر. مهندس . کیّال <span class
مسائحلغتنامه دهخدامسائح . [ م َ ءِ ] (ع اِ) مسایح . ج ِمسیحة. (اقرب الموارد). رجوع به مسیحة و مسایح شود : مسایل انهار و مسائح امطار معابر سیحون به فضول انواء و سیول انداء پر کرده بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 290). || نوعی از سرب که بیرون
مساءةلغتنامه دهخدامساءة. [ م َ ءَ ] (ع اِ) زشت و قبیح از گفتار و کردار.(اقرب الموارد). || بدی . ج ، مساوی . (منتهی الارب ). عیب و رسوائی و بدی . (ناظم الاطباء). || اندوه . (منتهی الارب ). و رجوع به مساوی شود.
مساءةلغتنامه دهخدامساءة.[ م َ ءَ ] (ع مص ) مصدر میمی است فعل ساء را. (منتهی الارب ). انجام دادن آنچه را سبب اکراه یا غم دیگری شود. (اقرب الموارد). سَوء. مساء. رجوع به سوء شود.
مسائیةلغتنامه دهخدامسائیة. [ م َ ی َ / م َ ئی ی َ ] (ع مص ) مصدر فعل ساء است . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). سوء. مساء. مساءة. رجوع به سوء و مساءة شود.
مساحیلغتنامه دهخدامساحی . [ م َس ْ سا ] (حامص ) علم مسّاح . اندازه گیری . پیمایش زمین : فلک چون آتش دهقان سنان کین کشد بر من که بر ملک مسیحم هست مسّاحی و دهقانی . خاقانی .- عیار مساحی ؛ از اقسام عیار است . ر
مساحقةلغتنامه دهخدامساحقة. [ م ُ ح َ ق َ ] (ع مص ) مساحقه . سعتری کردن زن با زن . (المصادر زوزنی ). سعتری کردن با زنان . (تاج المصادر بیهقی ). عملی که زنان مبتلی به حکه ٔ شرمگاه با هم کنند و به طریقی به روی هم بیفتند که پشت شرمگاه یکی به روی پشت شرمگاه دیگری واقع شود و سپس آنها را بهم بسایند. (
مساحیلغتنامه دهخدامساحی . [ م َس ْ سا ] (حامص ) علم مسّاح . اندازه گیری . پیمایش زمین : فلک چون آتش دهقان سنان کین کشد بر من که بر ملک مسیحم هست مسّاحی و دهقانی . خاقانی .- عیار مساحی ؛ از اقسام عیار است . ر
مساحیقلغتنامه دهخدامساحیق . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مسحاق . (ناظم الاطباء). رجوع به مسحاق شود. || ج ِ منسحق (به ندرت ). (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به منسحق شود. || جرت من عینه مساحیق الدموع ؛ یعنی اشکهای روان . (اقرب الموارد).- مساحیق السماء ؛ ابرهای تنک . (ناظم
مساحت گرلغتنامه دهخدامساحت گر. [ م َ ح َ گ َ ] (ص مرکب ) مسّاح . مساحت دار. مساحت کننده : مساحتگران داشت اندازه گیربر آن شغل بگماشته صد دبیر. نظامی .چون مساحت گران دریایی زد در آن خم به آب پیمایی .نظامی (هفت پ
مساحقةلغتنامه دهخدامساحقة. [ م ُ ح َ ق َ ] (ع مص ) مساحقه . سعتری کردن زن با زن . (المصادر زوزنی ). سعتری کردن با زنان . (تاج المصادر بیهقی ). عملی که زنان مبتلی به حکه ٔ شرمگاه با هم کنند و به طریقی به روی هم بیفتند که پشت شرمگاه یکی به روی پشت شرمگاه دیگری واقع شود و سپس آنها را بهم بسایند. (
مساحیلغتنامه دهخدامساحی . [ م َس ْ سا ] (حامص ) علم مسّاح . اندازه گیری . پیمایش زمین : فلک چون آتش دهقان سنان کین کشد بر من که بر ملک مسیحم هست مسّاحی و دهقانی . خاقانی .- عیار مساحی ؛ از اقسام عیار است . ر
حبق التمساحلغتنامه دهخداحبق التمساح . [ ح َ ب َ قُت ْ ت ِ ] (ع اِ مرکب ) پودنه ٔ نهری . حبق الماء. رجوع به حبق الماء و تمساح شود.
زبل التمساحلغتنامه دهخدازبل التمساح . [ زِ لُت ْ ت ِ ] (ع اِ مرکب ) مدفوع نهنگ .ابوعلی بن سینا آرد: زبل تمساح رفع سفیدی را سود دارد. (مفردات قانون ذیل زبل ). زبل نهنگ سفیدی قدیم و جدید چشم را نافع بود. (اختیارات بدیعی ذیل تسماح ).
شارمساحلغتنامه دهخداشارمساح . [ رِ ] (اِخ ) قریه ٔ بزرگ شهر مانندی است به مصر.بین آن و بورة چهار فرسنگ ، و بین آن و دمیاط پنج فرسنگ راه است . از بلوک دقهلیه است . (معجم البلدان ).
شرمساحلغتنامه دهخداشرمساح . [ ش ِ م َ ] (اِخ ) شهری است از نواحی مکه در نزدیکی بحرالملح . (از معجم البلدان ).