مستهلغتنامه دهخدامسته . [ م ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) جور و ستم . || غم و اندوه . (برهان ) (انجمن آرا) (جهانگیری ). || نام دارویی است که آن را به عربی سعد گویند. (برهان ). بیخ گیاهی است دوائی که در کنار جو و کنار رودخانه ها و تالاب بهم رسد و آن را سکک نیز نامند. (جه
مستهفرهنگ فارسی عمیدطعمۀ پرندگان شکاری؛ مقداری گوشت شکار که به پرندۀ شکاری میدادند: ◻︎ منم خوکرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته / چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته (رودکی: ۵۲۸).
مسطعلغتنامه دهخدامسطع. [ م ُ س َطْ طَ ] (ع ص ) بعیر مسطع؛ شتر باداغ . (منتهی الارب ). شتر که بوسیله ٔ «سطاع » داغ شده باشد. (از اقرب الموارد). شتری که در گردن وی به درازا داغ کرده باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسطیع شود.
مصطعلغتنامه دهخدامصطع. [ م ِ طَ ] (ع ص ) مرد فصیح و بلیغ. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مستحیلغتنامه دهخدامستحی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) مخفف مستحیی . نعت فاعلی از استحیاء. (اقرب الموارد). رجوع به مستحیی و استحیاء شود.
مشتهلغتنامه دهخدامشته . [ م َ ت َ / ت ِ ] (اِ) چیزی فروختن به مکر و حیله و فریب مثل آن که شخص را روکش کنند و صاحب مال گردانندو اسباب خود را به نام او بفروشند. (برهان ). فروش چیزی به مکر و حیله و نیرنگ و فریب . (ناظم الاطباء).
مستهزیلغتنامه دهخدامستهزی ٔ. [ م ُ ت َ زِءْ ] (ع ص ) فسوس کننده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). مسخره کننده . (از اقرب الموارد). آنکه استهزاء کند. آنکه ریشخند کند. فسوسکار. فسوسی . افسوسی . طعنه زننده . و رجوع به استهزاء شود : هر چه گوئی باز گوید که همان می کند ا
مستهشلغتنامه دهخدامستهش . [م ُ ت َ هَِ ش ش ] (ع ص ) سبک و خفیف شمرنده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به استهشاش شود.
مستهضبلغتنامه دهخدامستهضب . [ م ُ ت َ ض ِ ] (ع ص ) کوهی که تبدیل به «هضبه » و پشته شده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استهضاب و هضبة شود. || گوسپند کم شیر. (ناظم الاطباء). گوسفند کم شیر شونده . (منتهی الارب ).
مستهطعلغتنامه دهخدامستهطع. [ م ُ ت َ طِ ] (ع ص ) شتر مسرع و شتاب کننده در حرکت خویش . (از اقرب الموارد). و رجوع به استهطاع شود.
مستهکملغتنامه دهخدامستهکم . [ م ُ ت َ ک ِ ] (ع ص ) بزرگ منش . متکبر. (منتهی الارب ). متکبر. (اقرب الموارد). تکبرکننده . (آنندراج ). رجوع به استهکام شود.
آموختگارلغتنامه دهخداآموختگار. (ص مرکب ) معتادٌبِه . چشته خور. مسته خوار : گفت زینهار که به آموختگارم مگیرید. (اسرار التوحید).
چاشنی خوارلغتنامه دهخداچاشنی خوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) چاشت خوار. چاشته خوار. چشته خوار. مسته خوار. چاشنی خورنده . و رجوع بچاشت خوار و چاشته خور و چشته خور شود.
لحمةلغتنامه دهخدالحمة. [ ل َ م َ ] (ع اِ) پاره ای از گوشت . (منتهی الارب ). بضعة. مضغة. || پود کرباس . لُحمَة. (منتهی الارب ). || گوشت پاره ای از صیدباز که او را خورانند. (منتهی الارب ). مسته . چشته .
دیواره وزلغتنامه دهخدادیواره وز. [ دی رَ وَ ] (اِخ ) نام دیگر او مسته مرد است . شاعری است از مردم مازندران در سده ٔ چهارم هجری بدربار عضدالدوله دیلمی و قابوس بن وشمگیر. (تاریخ طبرستان ج 1 ص 129). (در لغت طبری بمعنی از دیوار جهنده
آبگوشتلغتنامه دهخداآبگوشت .(اِ مرکب ) طعامی که از گوشت غالباً با نخود و لوبیاپزند و آب آن را اشکنه یعنی ترید کنند : گر آبگوشت که من می پزم بخسته دهندخورد به روز سیم پاچه چون شکر رنجور. بسحاق اطعمه .|| طعمه ای که پیش از شکار، باز و دی
مستهزیلغتنامه دهخدامستهزی ٔ. [ م ُ ت َ زِءْ ] (ع ص ) فسوس کننده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). مسخره کننده . (از اقرب الموارد). آنکه استهزاء کند. آنکه ریشخند کند. فسوسکار. فسوسی . افسوسی . طعنه زننده . و رجوع به استهزاء شود : هر چه گوئی باز گوید که همان می کند ا
مستهشلغتنامه دهخدامستهش . [م ُ ت َ هَِ ش ش ] (ع ص ) سبک و خفیف شمرنده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به استهشاش شود.
مستهضبلغتنامه دهخدامستهضب . [ م ُ ت َ ض ِ ] (ع ص ) کوهی که تبدیل به «هضبه » و پشته شده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استهضاب و هضبة شود. || گوسپند کم شیر. (ناظم الاطباء). گوسفند کم شیر شونده . (منتهی الارب ).
مستهطعلغتنامه دهخدامستهطع. [ م ُ ت َ طِ ] (ع ص ) شتر مسرع و شتاب کننده در حرکت خویش . (از اقرب الموارد). و رجوع به استهطاع شود.
مستهکملغتنامه دهخدامستهکم . [ م ُ ت َ ک ِ ] (ع ص ) بزرگ منش . متکبر. (منتهی الارب ). متکبر. (اقرب الموارد). تکبرکننده . (آنندراج ). رجوع به استهکام شود.
کرمستهلغتنامه دهخداکرمسته . [ ] (اِخ ) دهی است شش فرسخ میانه ٔ جنوب و مغرب شهر لار. (فارسنامه ٔ ناصری ).