مسردلغتنامه دهخدامسرد. [ م ُ س َرْ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از تسرید. رجوع به تسرید شود. سوراخ کرده شده . (از اقرب الموارد). || (اِ) زره بافته و درز دوخته . (منتهی الارب ). درع و زره . (از اقرب الموارد).
مسردلغتنامه دهخدامسرد.[ م ِ رَ ] (ع اِ) آنچه بدان دوزند. (منتهی الارب ). || آنچه بدان سوراخ کنند. (از اقرب الموارد). آلتی است آهنی که بدان در چرم سوراخ کنند. (غیاث ). درفش . (نصاب ). سرید. بیز (در تداول مردم قزوین ). || لسان . زبان . || نعل مخصوف و کفش که با درفش سوراخ شده باشد. (از اقرب المو
مسرتلغتنامه دهخدامسرت . [ م َ س َرْ رَ ] (ع اِمص ) مسرة. سرور. شادمانی . شادی . خرمی . خوشی . انبساط. فرح . خوشحالی . سراء : مرا در دوستی تو چندان مسرت و ابتهاج حاصل است که هیچ چیز در موازنه ٔ آن نیاید. (کلیله و دمنه ). و رجوع به مسرة شود.
مشرطلغتنامه دهخدامشرط. [ م ِ رَ ] (ع اِ) نشتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نیشتر حجام . ج ، مشارط، مشاریط. (از اقرب الموارد) (از دهار). نیش حجام .ج ، مشارط. (مهذب الاسماء). نیشتر. (ناظم الاطباء). نیش . نشتر. نیشتر. مبضع. مشراط. نیش حجام . مبزع . تیغ فصاد. تیغ. ج ، مشارط. (یادداشت به خط مرحوم د
مصردلغتنامه دهخدامصرد. [ م ُ رَ ] (ع ص ) تیری که خطا کرده باشد: سهم مصرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مسردبیةلغتنامه دهخدامسردبیة. [ م ُ س َ دَ بی ی َ ] (معرب ، اِ) (برساخته از سرداب فارسی ) یخچال و جایی که در آن آب را سرد نگاه می دارند. (ناظم الاطباء).
مسردقلغتنامه دهخدامسردق . [ م ُ س َ دَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از سردقة. رجوع به سردقة شود. || بیت مسردق ؛ خانه با سراپرده ، یا آن که پایین و بالای آن هر دو پرده کشیده باشند. (منتهی الارب ). خانه که بالا وپائین آن همگی بسته شده باشد. (از اقرب الموارد).
مسردةلغتنامه دهخدامسردة. [ م ُ س َرْ رَ دَ ] (ع ص ) تأنیث مسرد: درع مسردة؛ زره دوخته یعنی حلقه های آن را در هم انداخته . (ناظم الاطباء).
درفشلغتنامه دهخدادرفش . [ دِ رَ ] (اِ) داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم نهند مقر شدن را. دروش . سمه .عاذور. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دروش شود.- داغ و درفش کردن ؛ تعذیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آلت کفشگران و موزه دوزان و غیر اینها. (لغت فرس اسدی ). افزار
مسردبیةلغتنامه دهخدامسردبیة. [ م ُ س َ دَ بی ی َ ] (معرب ، اِ) (برساخته از سرداب فارسی ) یخچال و جایی که در آن آب را سرد نگاه می دارند. (ناظم الاطباء).
مسردقلغتنامه دهخدامسردق . [ م ُ س َ دَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از سردقة. رجوع به سردقة شود. || بیت مسردق ؛ خانه با سراپرده ، یا آن که پایین و بالای آن هر دو پرده کشیده باشند. (منتهی الارب ). خانه که بالا وپائین آن همگی بسته شده باشد. (از اقرب الموارد).
مسردةلغتنامه دهخدامسردة. [ م ُ س َرْ رَ دَ ] (ع ص ) تأنیث مسرد: درع مسردة؛ زره دوخته یعنی حلقه های آن را در هم انداخته . (ناظم الاطباء).