مسلط گشتن

مترادف

۱. چیره شدن، غالب شدن، فایق شدن، مستولیشدن، استیلا یافتن، فایق آمدن، سلطه یافتن
۲. اشرافیافتن، ماهر شدن
۳. مشرف شدن

جست‌وجوی دقیق

مسلط گشتن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. چیره شدن، غالب شدن، فایق شدن، مستولیشدن، استیلا یافتن، فایق آمدن، سلطه یافتن ۲. اشرافیافتن، ماهر شدن ۳. مشرف شدن

جست‌وجوی هم‌آوا

مسئلت، مسالت

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. درخواست، خواهش، خواستاری، آرزومندی، تقاضا، خواهان ۲. طلب ۳. مساله، مسئله، آرزومند بودن، خواهش کردن، طلب کردن، خواستن، تقاضا کردن ۴. تکدی کردن، سوال کردن، پرسیدن، پرسش کردن، گدایی کردن

مسلط

مسلط. [ م ُ س َل ْ ل َ ] (ع ص ) برگماشته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. (غیاث ) (آنندراج ). دارای تسلط. زورآور. غالب . حاکم فرمانروا. (ناظم الاطباء). مشرف . فائق . سوار بر کار. مستولی . صاحب سلطه . چیر. چیره . (یادداشت مرحوم دهخدا) <span c

مسلط

لغت‌نامه دهخدا

مسلط. [ م ُ س َل ْ ل ِ ] (ع ص ) برگمارنده کسی را بر کسی . || مجازاً به معنی غالب و زورآور. (آنندراج ) (غیاث ).

مصلت

لغت‌نامه دهخدا

مصلت . [ م ُ ل ِ ](ع ص ) آنکه شمشیر از نیام برمی کشد. (ناظم الاطباء).

مصلت

لغت‌نامه دهخدا

مصلت . [ م ِ ل َ ] (ع ص ) مرد رسا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد رسای در امور. ج ، مصالت . (ناظم الاطباء).

جست‌وجوی متن

مشکل گشایی

فرهنگ فارسی عمید

آسان کردن مشکلات و مسلط گشتن بر کارهای دشوار.

غالب گردیدن

لغت‌نامه دهخدا

غالب گردیدن . [ ل ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) چیره شدن . مسلط گشتن . سیطرة.

حاکم شدن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. فرمان رواگشتن، والی شدن، حکمران شدن ۲. غالب شدن، چیره شدن، مسلط گشتن، ۳. مستولی شدن، فراگرفتن، حکمفرما شدن ۴. حق خود را گرفتن، برنده شدن

چیرگشتن

لغت‌نامه دهخدا

چیرگشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) پیروز شدن . غالب شدن . فاتح آمدن . مسلط گشتن . تسلط یافتن : به مژده سواری برافکن براه که ما چیر گشتیم بر کینه خواه . اسدی .بسی بر ستاره گران گشته چیربسی سروران را سرآورده زیر.<b