مسنتلغتنامه دهخدامسنت . [ م ُ ن ِ ] (ع اِمص ) سال قحط. || رجل مسنت ؛ مرد قحطرسیده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسندلغتنامه دهخدامسند. [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) آنچه سبب تکیه دادن میشود. || کسی که ایراد میکند و تقریر می نماید گواهی دیگری را. (ناظم الاطباء).
مشنطلغتنامه دهخدامشنط. [ م ُ ش َن ْ ن َ ] (ع ص ) بریانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شواء. (اقرب الموارد). بریانی که دو بار در تنور نهند تا پزد. (یادداشت مؤلف ).
مسندلغتنامه دهخدامسند. [ م َ ن َ ] (ص ) حرامزاده . (ناظم الاطباء) (شعوری ) . || تنبل و هیچکاره . || دروغگوی . لاف گوی . گزافه گوی . || بدذات و بدکردار. (از ناظم الاطباء).
مسندلغتنامه دهخدامسند. [ م ِ ن َ ] (ع اِ) هر چیز که بر آن تکیه کرده شود. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || بالش بزرگ . (دهار).
صابریلغتنامه دهخداصابری . [ ب ِ ] (اِخ ) او از مردم استانبول و دخترزاده ٔ ملاعرب است . وی مداومت به درس خال خود که قاضی مصر بود داشت و چون او در آب غرق شد مسند قضاوت به صابری تفویض گردید. او را در تاریخ مهارتی بوده است . این بیت از اوست :دگل بوقوس و قزح آه اید نجه بن خسته یشیل قزیل توت
عساللغتنامه دهخداعسال . [ ع َس ْ سا ] (اِخ ) (269-349 هَ . ق .) نام او محمدبن احمدبن ابراهیم اصفهانی و مکنی به ابواحمد و مشهور به عسال است . قاضی و محدث و از اهالی اصفهان بود،و مسند قضاوت را در این شهر بعهده داشت . از جمله کت
نظام الدین خوانساریلغتنامه دهخدانظام الدین خوانساری .[ ن ِ مُدْ دی ن ِ خوا / خا ] (اِخ ) (قاضی ...) از فاضلان و شاعران قرن دوازدهم و با حزین لاهیجی معاصر است .در اصفهان دانش آموخت و به دعوت والی لرستان به خرم آباد رفت و در آنجا بر مسند قضاوت نشست ، به روایت حزین در موسیقی و
نابغه ٔ ذبیانیلغتنامه دهخدانابغه ٔ ذبیانی . [ ب ِ غ َ ی ِ ذُب ْ ] (اِخ ) از اعاظم سخنوران عرب در عهد جاهلیت است . ابوالفرج اصفهانی نام و نسب او را چنین آرد: زیادبن معاویةبن ضباب بن جناب بن یربوع بن غیظبن مرةبن عوف بن سعدبن ذبیان بن بغیض بن ریث بن غطفان بن سعدبن قیس بن عیلان بن مضر. (اغانی ج <span class
مسندلغتنامه دهخدامسند. [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) آنچه سبب تکیه دادن میشود. || کسی که ایراد میکند و تقریر می نماید گواهی دیگری را. (ناظم الاطباء).
مسندلغتنامه دهخدامسند. [ م َ ن َ ] (ص ) حرامزاده . (ناظم الاطباء) (شعوری ) . || تنبل و هیچکاره . || دروغگوی . لاف گوی . گزافه گوی . || بدذات و بدکردار. (از ناظم الاطباء).
مسندلغتنامه دهخدامسند. [ م ِ ن َ ] (ع اِ) هر چیز که بر آن تکیه کرده شود. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || بالش بزرگ . (دهار).
مسندلغتنامه دهخدامسند. [ م ُ س َن ْ ن َ ] (ع ص ) پوشانیده شده از چادر و لباس «سَنَد». (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بر یکدیگر نهاده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || بر دیوار فروکرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || برافراشته شده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || منظم : و
مسنددیکشنری عربی به فارسیمتکا , نازبالش , کوسن , مخده , زيرسازي , وسيله اي که شبيه تشک باشد , با کوسن وبالش نرم مزين کردن , لا يه گذاشتن , چنبره
حدیث مسندلغتنامه دهخداحدیث مسند. [ ح َ ث ِ م ُ ن َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حدیثی که آنرا به گوینده ٔ وی برداشته باشند. و سید جرجانی در تعریفات گوید: الاسناد فی الحدیث ؛ ان یقول المحدث : حدثنا فلان عن فلان عن رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم .
خبر مسندلغتنامه دهخداخبر مسند. [ خ َ ب َ رِ م ُ ن َ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خبر مسند خبری است که راویی آنرا به راوی دیگر اسناد دهد تا آنکه به نبی علیه السلام رسد و آن بر سه نوع است متواتر و مشهور و آحاد.
سپهرمسندلغتنامه دهخداسپهرمسند. [ س ِ پ ِ م َ ن َ ] (ص مرکب ) بلند مرتبه . بزرگ مقام : اسبش سپهرجولان رمحش سپهرسنب بختش سپهرمسند و تختش سپهرپای .سوزنی .
مسندلغتنامه دهخدامسند. [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) آنچه سبب تکیه دادن میشود. || کسی که ایراد میکند و تقریر می نماید گواهی دیگری را. (ناظم الاطباء).
مسندلغتنامه دهخدامسند. [ م َ ن َ ] (ص ) حرامزاده . (ناظم الاطباء) (شعوری ) . || تنبل و هیچکاره . || دروغگوی . لاف گوی . گزافه گوی . || بدذات و بدکردار. (از ناظم الاطباء).