مشرقلغتنامه دهخدامشرق . [ م َرِ ] (ع اِ) جای برآمدن آفتاب . نقیض مغرب . (آنندراج ). برآمدنگاه آفتاب ، نقیض مغرب . جای برآمدن خورشید. ج ، مشارق . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). جای برآمدن ستاره . (ترجمان القرآن ). خراسان . (مفاتیح ). برآمدنگاه آفتاب ، ضد مغرب . ج ، مشارق . باختر و آن طرف از چه
مشرقلغتنامه دهخدامشرق . [ م ُ رِ ] (ع ص ) روشن . تابان . (از ناظم الاطباء). نیر. تابان . درخشان . درفشان . درخشنده . رخشنده . درفشنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هرگاه صفرا آمیخته بود با خون ، بول سرخ و درفشان بود و به تازی مشرق گویند.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداش
مشرقلغتنامه دهخدامشرق . [ م ُ ش َرْ رَ ] (ع اِ) نمازگاه . (آنندراج ) (صراح اللغة). نمازگاه . منه : این منزل المشرق ؛ ای مکان الصلاة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (ص ) جامه ٔ سرخ رنگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || قلعه ٔ آهک اندود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). قلعه ٔ گچ اندو
مشرقلغتنامه دهخدامشرق . [م ُ ش َرْ رِ ] (ع ص ) قدیدکننده ٔ گوشت . (آنندراج ). کسی که گوشت در آفتاب خشک میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود. || روی بشرق کننده . (آنندراج ). آن که به جانب مشرق میرود و روی سوی مشرق میکند. المثل : شتان بین مشرق و مغرب . (ناظم الاطباء).
مسرقلغتنامه دهخدامسرق . [ م ُ رِ ] (ع ص ) مسرق العنق ؛ کوتاه گردن . (منتهی الارب ). مسترق . و رجوع به مسترق شود.
مشرکلغتنامه دهخدامشرک . [ م ُ رِ ] (ع ص ) کافر. مُشرکی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که خدا را متعدد می پندارد. کافر. ملحد. بت پرست . ج ، مشرکون . کسی که شریک برای خدا قرار دهد و خدایان تصور کند. بت پرست . (از ناظم الاطباء). انبازگوی انبازگیرنده مر خدای تعالی را. آن که خدای را شریکی قائل ا
مشرکلغتنامه دهخدامشرک . [ م ُ ش َرْ رَ ] (ع ص )شریک شده و عام . || نعلی که برای آن شراک ساخته باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشرکی شود.
مشریقلغتنامه دهخدامشریق . [ م ِ ] (ع اِ) آفتابگاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || شکاف در که از آن شعاع آفتاب درآید. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دروازه ای است در آسمان برای توبه و آن مسدود است مگر بقدر روشنی که از شکاف در درآمده . (آنندراج ). دروازه ای در آسم
مشرقاتلغتنامه دهخدامشرقات . [ م ُ رِ ] (ع ص ، اِ) چیزهای روشن . || کنایه از ستارگان . (آنندراج ). و رجوع به مُشرق شود.
مشرقانلغتنامه دهخدامشرقان . [ م َ رِ ] (ع اِ) مشرقان و مشرقین به صیغه ٔ تثنیه ،مشرق تابستانی و مشرق زمستانی . قوله تعالی « : رب المشرقین و رب المغربین » و مشرق و مغرب . قوله تعالی : «یا لیت بینی و بینک بعد المشرقین » . (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). و رجوع به مشرقین شو
مشرقةلغتنامه دهخدامشرقة. [ م َ رُ / رِ / رَ ق َ ] (ع اِ) آفتابگاه . (منتهی الارب )(زمخشری ) (ناظم الاطباء). برآفتاب . (مهذب الاسماء).
مشرقةلغتنامه دهخدامشرقة. [ م ُ رِ ق َ ] (ع ص ) مسفرة مضیئة. درخشان . درفشان . تابان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشرقیلغتنامه دهخدامشرقی . [ م َ رِ ] (اِخ ) در مشهد به کاسه گری منسوب بود. وبه خدمت بسیار عزیزان و مردان رسید، و منظور نظر کیمیا اثر ایشان گردیده و این بیت در شکایت از اوست :از چیست سرخ ، پنجه ٔ مرجان و پای بطگر خون بجای آب روان نیست در بحار.(مجالس النفایس ص <span
مَشْرِقَيْنِفرهنگ واژگان قرآندو مشرق - مشرق و مغرب (مراد از مشرقين مشرق و مغرب است که در آن جانب مشرق غلبه داده شده .یا اینکه چون زمین کروی است هرسمتی که نسبت به نقطه ای از کره زمین مغرب می باشد نسبت به قرینه ی مرکزی آن نقطه مشرق تلقی می شود )
بعدالمشرقینفرهنگ فارسی عمید۱. دوری بین مشرق و مغرب؛ فاصلۀ میان مشرق و مغرب.۲. دوری بهقدر دوری مشرق از مغرب.
مشرقاتلغتنامه دهخدامشرقات . [ م ُ رِ ] (ع ص ، اِ) چیزهای روشن . || کنایه از ستارگان . (آنندراج ). و رجوع به مُشرق شود.
مشرقانلغتنامه دهخدامشرقان . [ م َ رِ ] (ع اِ) مشرقان و مشرقین به صیغه ٔ تثنیه ،مشرق تابستانی و مشرق زمستانی . قوله تعالی « : رب المشرقین و رب المغربین » و مشرق و مغرب . قوله تعالی : «یا لیت بینی و بینک بعد المشرقین » . (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). و رجوع به مشرقین شو
مشرقةلغتنامه دهخدامشرقة. [ م َ رُ / رِ / رَ ق َ ] (ع اِ) آفتابگاه . (منتهی الارب )(زمخشری ) (ناظم الاطباء). برآفتاب . (مهذب الاسماء).
مشرقةلغتنامه دهخدامشرقة. [ م ُ رِ ق َ ] (ع ص ) مسفرة مضیئة. درخشان . درفشان . تابان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشرقیلغتنامه دهخدامشرقی . [ م َ رِ ] (اِخ ) در مشهد به کاسه گری منسوب بود. وبه خدمت بسیار عزیزان و مردان رسید، و منظور نظر کیمیا اثر ایشان گردیده و این بیت در شکایت از اوست :از چیست سرخ ، پنجه ٔ مرجان و پای بطگر خون بجای آب روان نیست در بحار.(مجالس النفایس ص <span
شاه مشرقلغتنامه دهخداشاه مشرق . [ هَِ م َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خورشید خاوری است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
شمس المشرقلغتنامه دهخداشمس المشرق . [ ش َ سُل ْم َ رِ ] (اِخ ) لقب ابوالقاسم محمودبن عزیز عارضی خوارزمی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به محمودبن ... شود.
ملک مشرقلغتنامه دهخداملک مشرق . [ م َ ل ِ ک ِ م َ رِ ] (ترکیب اضافی ) پادشاه مشرق . که بر مشرق حکمروایی دارد و کنایه از پادشاهان سامانی و غزنوی نیز هست : و میر خراسان به بخارا نشیند و از آل سامان است و از فرزندان بهرام چوبین اند و ایشان را ملک مشرق خوانند. (حدود العالم ).
پلین مشرقلغتنامه دهخداپلین مشرق . [ پْلی / پ ِ ن ِ م َ رِ ] (اِخ ) لقبی است که اروپائیان به زکریابن محمدبن محمود قزوینی مکنی به ابویحیی عالم ایرانی صاحب کتاب آثار البلاد و عجائب المخلوقات داده اند. رجوع به زکریابن محمد شود.