مفترطلغتنامه دهخدامفترط. [ م ُت َ رِ ] (ع ص ) آنکه فرزند نارسیده از وی فوت گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
مفترضلغتنامه دهخدامفترض . [ م ُ ت َ رَ ] (ع ص ) فرموده ٔ خدای . (مهذب الاسماء) (السامی ). فریضه کرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : پس نکو گفت آن رسول خوش جوازذره ای عقلت به از صوم و نماززآنکه عقلت جوهر این دو عرض این
مفترضفرهنگ فارسی معین(مُ تَ رَ) [ ع . ] 1 - (اِمف .) فرض کرده شده ، واجب گردیده ، فریضه کرده شده . 2 - (ص .) واجب ، لازم .