مفتوللغتنامه دهخدامفتول . [ م َ ] (ع ص ) تافته . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هر چیز تافته شده و پیچیده شده . (ناظم الاطباء). فتیله کرده . فتیله شده . تاب داده . فتیل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- جعد مفتول ؛ زلف مفتول :</span
مفتولفرهنگ فارسی عمید۱. رشتۀ باریک فلزی که مانند نخِ تابیده است.۲. (صفت) تابیدهشده؛ تابدادهشده؛ پیچیده.
مفتول سازیلغتنامه دهخدامفتول سازی . [ م َ ] (حامص مرکب ) شغل و عمل مفتول ساز : رواج ملیله دوزی و مفتول سازی و سرمه دوزی در البسه ٔ رسمیه . (المآثرو الاَّثار ص 101). || (اِ مرکب ) محل کار مفتول ساز. آنجا که مفتول ساز مفتول می سازد و می فروشد.
مفتول کشلغتنامه دهخدامفتول کش . [ م َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) در هندوستان تارکش گویند. (آنندراج ). مفتول ساز.
مفتوللغتنامه دهخدامفتول . [ م َ ] (ع ص ) تافته . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هر چیز تافته شده و پیچیده شده . (ناظم الاطباء). فتیله کرده . فتیله شده . تاب داده . فتیل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- جعد مفتول ؛ زلف مفتول :</span
مفتولفرهنگ فارسی عمید۱. رشتۀ باریک فلزی که مانند نخِ تابیده است.۲. (صفت) تابیدهشده؛ تابدادهشده؛ پیچیده.
مفتوللغتنامه دهخدامفتول . [ م َ ] (ع ص ) تافته . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هر چیز تافته شده و پیچیده شده . (ناظم الاطباء). فتیله کرده . فتیله شده . تاب داده . فتیل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- جعد مفتول ؛ زلف مفتول :</span
مفتولفرهنگ فارسی عمید۱. رشتۀ باریک فلزی که مانند نخِ تابیده است.۲. (صفت) تابیدهشده؛ تابدادهشده؛ پیچیده.