منادیلغتنامه دهخدامنادی . [ م ُ ] (ع ص ) ندادهنده که برای اظهار امر حاکم در شهر می گردد. (غیاث ) (آنندراج ). آنکه ندا می کند وبه آواز بلند مردم را برای امری آگاه می کند و جار می زند. جارچی . (ناظم الاطباء). آنکه ندا دهد. نداکننده . جارزننده . جارچی . هوانداز. جارگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
منادیلغتنامه دهخدامنادی . [ م ُ دا ] (ع ص ) خوانده شده یعنی ندا داده شده . (غیاث ) (آنندراج ). خوانده شده و نداشده . (ناظم الاطباء). خوانده . آوازکرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِمص ) به معنی ندا نیز آمده بر این تقدیر مصدر میمی است یا آنکه در اصل منادات باشد «تا» را حذف کردند، چنانکه
مناديدیکشنری عربی به فارسیجارچي , پيشرو , جلودار , منادي , قاصد , از امدن ياوقوع چيزي خبر دادن , اعلا م کردن , راهنمايي کردن
منادی بلوطکلغتنامه دهخدامنادی بلوطک . [ م ُ ب َطَ ] (اِخ ) دهی از بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز است و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
منادی گاهلغتنامه دهخدامنادی گاه . [ م ُ دا / م ُ ] (اِ مرکب ) محل ندا زدن . جای جار زدن . جایی که به آوازبلند مطلبی را به آگاهی همگان برسانند : بر منادی گاه کن این کار توبر سر راهی که باشد چارسو. مولوی (مثنوی چ
منادی گرلغتنامه دهخدامنادی گر. [ م ُ دا گ َ / م ُ گ َ ] (ص مرکب ) جارزننده . جارچی . آنکه خبری را به بانگ بلند به آگاهی عموم برساند : بگشتی منادی گری در سپاه که ای نامداران و گردان شاه . فردوسی .منادی
منادی گریلغتنامه دهخدامنادی گری . [ م ُ دا گ َ / م ُ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل منادی گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منادی گر شود.
منادیللغتنامه دهخدامنادیل . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مندیل . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مندیل شود.
مناديدیکشنری عربی به فارسیجارچي , پيشرو , جلودار , منادي , قاصد , از امدن ياوقوع چيزي خبر دادن , اعلا م کردن , راهنمايي کردن
منادی بلوطکلغتنامه دهخدامنادی بلوطک . [ م ُ ب َطَ ] (اِخ ) دهی از بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز است و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
منادی بلوطکلغتنامه دهخدامنادی بلوطک . [ م ُ ب َطَ ] (اِخ ) دهی از بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز است و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
منادیللغتنامه دهخدامنادیل . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مندیل . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مندیل شود.
منادی گاهلغتنامه دهخدامنادی گاه . [ م ُ دا / م ُ ] (اِ مرکب ) محل ندا زدن . جای جار زدن . جایی که به آوازبلند مطلبی را به آگاهی همگان برسانند : بر منادی گاه کن این کار توبر سر راهی که باشد چارسو. مولوی (مثنوی چ
منادی گرلغتنامه دهخدامنادی گر. [ م ُ دا گ َ / م ُ گ َ ] (ص مرکب ) جارزننده . جارچی . آنکه خبری را به بانگ بلند به آگاهی عموم برساند : بگشتی منادی گری در سپاه که ای نامداران و گردان شاه . فردوسی .منادی
منادی گریلغتنامه دهخدامنادی گری . [ م ُ دا گ َ / م ُ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل منادی گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منادی گر شود.
یحیی المنادیلغتنامه دهخدایحیی المنادی . [ ی َح ْ یَل ْ م ُ ] (اِخ ) قاضی القضاة، متوفی به سال 871 هَ . ق . او راست : 1- حاشیه بر مختصر الروض الانق فی شرح غریب السیر. 2- حاشیه بر شرح احمدبن عبدالرحیم
ابن المنادیلغتنامه دهخداابن المنادی . [ اِ نُل ْ م ُ ] (اِخ ) ابوالحسن احمدبن جعفربن محمدبن عبداﷲبن ابی داود البغدادی . وفات او به سال 334 هَ . ق .ابن الندیم گوید او عالم بقراآت و غیر آن بود و صد واند کتاب در علوم متفرقه کرده است و براعت او در علوم قرآن است . و از ج