منصفیلغتنامه دهخدامنصفی . [ م ُ ص ِ ] (حامص ) انصاف و عدالت و دادگری . (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی مُنصِف . رجوع به منصف شود.
منسفةلغتنامه دهخدامنسفة. [م ِ س َ ف َ ] (ع اِ) آلت برکندن بنا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چک و آن چوبی باشد پنج شاخه که خرمن کوفته را بدان می گردانند و آلت علف افکندن و چیزی است که خرمن کوفته را بدان بر باد دهند. (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به مِنسَف شود. || غر
منشفةلغتنامه دهخدامنشفة. [ م ِ ش َ ف َ ] (ع اِ) دستمال . حوله . ج ، مناشف . (از اقرب الموارد). رجوع به مِنشَف شود.
منصفةلغتنامه دهخدامنصفة. [ م ِ / م َ ص َ ف َ ] (ع ص ، اِ) زن خدمتکار. ج ، مناصف . (ناظم الاطباء). مؤنث منصف . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به منصف شود.
منصفانهلغتنامه دهخدامنصفانه . [ م ُ ص ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) بی ریا و از روی راستی وصداقت و انصاف . (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود.
منصفانهدیکشنری فارسی به انگلیسیequitable, evenhanded, just, fair-minded, fairly, judicial, justly, square, open-mindedly, reasonable, rightful, rightly
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَم َ ] (اِخ ) ابن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن برمک معروف به جحظه و مکنی به ابوالحسن . ابن خلکان آرد: ابوالحسن احمدبن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن برمک معروف به جحظه ٔ برمکی ندیم فاضل و صاحب فنون و اخبار و نجوم و نوادر بود و ابونصربن المرزبانی اخبار و اشعار او را گ
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن حسین بن یحیی بن سعید ملقب به بدیعالزمان همدانی و مکنی به ابوالفضل . یاقوت در معجم الادباء(چ مارگلیوث ج 1 ص 94 ببعد) آرد: ابوشجاع شیرویه بن شهردار در تاریخ همدان آورده است که احمدبن
منصفانهلغتنامه دهخدامنصفانه . [ م ُ ص ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) بی ریا و از روی راستی وصداقت و انصاف . (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود.
منصفانهدیکشنری فارسی به انگلیسیequitable, evenhanded, just, fair-minded, fairly, judicial, justly, square, open-mindedly, reasonable, rightful, rightly